۱۳۸۳/۰۳/۰۷


شریعتی  Posted by Hello

"وقتی زور ردای تقوی به تن می کند، بزرگ ترین فاجعه به بار می آید. و مگر نه تاریخ همواره شاهد بوده است که این ردا را همیشه از معبدها به قصرها می برده اند؟" م. آ. 19(حسین وارث آدم)، ص 49

روحانیت و جایگاه تاریخی آن، از زبان شریعتی:
" و در زیر سایه اش بر زمین: خدایچه هایش، دلالان و واسطگان و خویشاوندان و مقربان و دژخیمان و ساحران و چپاولگران و شفیعانش، نمایندگان و جانشینانش، همه گرگان غدار یا روبهان مکار، کفتاران مرده خوار و موشان پرستنده سکه، و زالوان مکنده خون، بر پشت و پهلوی خلق افتاده و بر سر همه راه ها، دام دین گسترده و بر همه سرها، بند عبودیت نهاده و بر همه دهان ها، افسار طاعت زده و بر همه گرده ها، تازیانه شرع نواخته و بر همه قریه ها، یورش جهاد برده و بر همه خانه ها، غارت زکات کرده و بر همه گوش ها، ورد خواب خوانده و بر همه جان ها، افسون زهد دمیده و بر همه دین ها، اکسیر مسخ زده و بر همه پیامبران، شمشیر عناد آخته و همه جا ، همه وقت، بر پیشانی مردم داغ ذلت زده، و در همه زمان ها، خرافه پراکنده، و در همه زمین ها، تخم نفاق فشانده، و همه فریادها را حلقوم بریده و از هر مناره توحید، اذان شرک گفته، و در ردای تقدس، فریب داده، و به زبان صدق، دروغ بافته و به نام طاعت خالق، خلق را به اطاعت مخلوق کشیده، و در اهورایی ، اهرمنی کرده و به فروغ آذر قدس، ظلمت کفر ساخته و در زیر "تجلیل شعائر" به "تحریف حقایق" پرداخته و از رنج مردم، گنج بادآورده نهاده، و از جهل عام، کباده علم کشیده و از فقر عوام، به غنی رسیده، و از جوع جماعت، برکت یافته، و از ترس گناه، امن عصمت گرفته، و از رکود امت، کر و فر داشته، و از بردگی مقدر بردگان، موهبت الهی خواجگی دریافته، و از ذلت مستضعفان، خلعت سیادت در پوشیده است..." م. آ. 19(حسین وارث آدم)، ص 46 و 47

۱۳۸۳/۰۳/۰۵

۱۳۸۳/۰۲/۲۵

امروز سالگرد هجرت شریعتی است. مردی که همه هستی خویش را فدیه رهایی هم میهنانش نمود؛
" به هر حال در پاسخ آن بابا که گفت بیعت کن و وارد که شدی، جز دوتا، هر میزی را که خواستی "از هم راه" یکراست برو و پشتش بنشین و من از هم راه رفتم و در سلول آن قلعه نظامی سرخ خوابیدم و پس از مدت ها آمدم بیرون و با دست خالی..." م. آ. 33 (گفتگوهای تنهایی)، بخش اول، ص 12
یادش و راهش گرامی باد!

۱۳۸۳/۰۲/۱۷

۱۳۸۳/۰۲/۱۴

به یاد عماد خراسانی
دو غزل از حسن گلبانگ خراسانی


تضمين غزلی ازعمــــاد خراسانی
توسّط سيّد حسن گلبانگ خراسانی

پيوند با عمـــــــــــاد

پيوند گسستم من، با هر كه نشســـــــــــتم من
پيوند عمـــــــــــــــادم را، نا ديده ببستم من
ای ساقی خمّارم، پيمانه شكستــــــــــــــــم من
اكنون كه دگر اينسان، از جام تو مستـم من

"مستم من و مستم من شيدای الستــــــم من
تا نيست شدم در تو هستم من و هستم من"

امروز چو من بيــــــدل، آشفته رويت نيســـت
بی ياد تو حاشـــــــا من، يكدم نتوانم زيست
بگذشته سراز پايی، در راه تو جز من كيست؟
آنرا كه مرادی تو، فكر سر و پايش چيست؟

"بی پا و سری عيبی، در عالم رندی نيست
هان بی سر و پايانرا پايم من و دســـتم من"

گر بلبل دستــــانم، ور مست و غزلخـــــــوانم
برهر گل بستــــــــانم، من نام تو می خوانم
از گردش دورانم، خرسندم و خنـــــــــــــــدانم
صـيــــــــّاد دل و جانم، از دام نه بِرْهـــــانم

"تا مرغ تو شد جانم تا وصف تو افغانم
از دام جهان يكسر رستم من و رستم من"

با عشق تو در مستی، رَستم ز غم هستــــــــی
بی خويشتنم باری، وقتی به برم هستــــــــــی
پيوسته به دامانت، آويختـــــــــــــــــه ام دستی
هر چند بر اين بيدل، چندی است كه در بستی

"صد شكر كه پيوستی، بر بستی و نگسستی
صد بار اگر غافل سر رشته گسستــــم من"

بر تارك جان من، نام تو شده افســــــــــــــــر
نام تو همی خوانند، جان و دل من يكســـــــــر
در دوری روی تو، من مانده به چشــــــــم تر
پيوسته به ياد تو، جامی است مــــــــــرا در بر

"تاوان مكنم ایجان ازسبحه و ازساغر
كاينرا نگسسم من وانرا نشكستم من"

هر شب ز غم هجرت، می سوزم و می سازم
وين حســــــــــرت روی تو، پيداست ز آوازم
تا چند بگويم من، از غصّــــــــــه و از رازم؟
تاچند بگريم من، وين قصّـــــــــــــه بپردازم؟

"بگذار كه تاچون روز حائل فتد از رازم
خورشيد پرستم من، خورشيد پرستم من"

در راه وصـــــــــــال تو، با كوشش وچالاكی
با ياد تو ره پــــــــــــويم، با جنبش و بی باكی
ای كعبه آمالم! وی مظهر دلپــــــــــــــــــاكی!
می گريم ومی گويم، با ناله غمنـــــــــــــــاكی

"نی آدمم و خاكی نی پاكــــــم و افلاكی
نی ناری و نی نوری چيز دگرستم من"

"گلبانگ" خراسانم، با توشــــــــــــــه و زاد تو
بنهـــــــــــــــــاده ام از اوّل، اين دل به وداد تو
هر چند نگرديده، گردون به مـــــــــــــــراد تو
آسوده دلم باری، زين نغمــــــــــــــــــــه شاد تو

"خوش گفت عمــــــــاد تو مست از می ياد تو
مستم من و مستم من شيدای الســــــــــتم من"

سیّدحسن گلبانگ خراسانی
مشهـــــــــــــــــــــد ۱۳۵۳
____________________________________________________

استقبال از غزل عمــــــــــاد خراسانی، به لهجه مشهدی، با عنوان "زندگی" و با مطلع:
"راستی ای بلبله امشب ديگه محشر مكنه
ای دفه ی چندمه امشب موژمه تر مكنه"

تابِ تب
اَتيش توُ ِدرَه جونمُ ره خَكِسـتر مِكِنـــــــــــــه
بره ی يك قُلُپ اُو، دلم چی پرپر مِكِنـــــــه
خسته و گيج و پكر اُفتِدُم ای كنج خَنَـــــــــــه
ونگ ونگ سَرُمْ آخر گوشامه كر مكنـــــه
قوم و خويشا ميَن از در به عيـــــادت بَرِ مو
همی احوال پرسيا حالمه بدتر مكنـــــــــــه
تنُم از اتيش توُ گر مگيره مثل ُتنُـــــــــــــــــر
عرق سرده مگی جون موره ترمكنـــــــــه
مِبينُم يك غول بی شاخ و دُم از در مـــــِرِسه
ميه يَكراس دو تا چشمای موره در مكـنـــه
مثل برق از جا مِپّرُم به هوا جغ مِــــــــــِزنُم
ا مّا حرفای موره كِی كسِه باور مكنــــــــه
پندری سيل سياهِ ميه َازكوه بلنــــــــــــــــــد
مِزنه واز خَنَمِه بی در و پيكر مكنـــــــــــه
باد پاييــــــز با سر انگوشتای نرم و نازكش
دِره كم كم گل عمر موره پرپر مكنــــــــه
شبا تا صُب نمخوابم از غم و غصّــه و درد
دل وامُنده هوای رخ دلبر مكنـــــــــــــــــه
خبر اَمِدنش امَد عماد امّا خــــــــــــــــــودش
نِمدنُم از چيه واز هی دير ودير تر مكنـــه
آخ عماد جان! مِدِنُم وقتكه ما تنها بشِــــــــــم
دل وامُنده برَت واز خودشه خر مكنـــــــه
مِدِنُم وقتكه واز پا بذری توی خَنـَـــــــــــــــم
گل رويت خَنَمِه زينت و زيور مكنــــــــــه
ای غزل رِه مِثِه استاد خودُم مشتی عمــــــاد
گفتم، امّا موره با او كسِه همسر مكنـــــــه؟
گيرُمم مثل عمــاد جان بگه "گلبانگ"، دِشی
نه گِمون كِنی بزو خودشه برابر مكنــــــــه
"مش عماد حالش اگه خوب بَشه شِر بد نِمِگه
نه كه شر بد نِمِگه، خوب چيه؟ محشر مكنه"

سیّد حسن گلبانگ خراسانی
مشهــــــــــــــــــــــد ۱۳۵۶