۱۳۹۴/۰۸/۱۳

سخنی کوتاه در باره انواع روشنفکران

سخنی کوتاه در باره انواع روشنفکران

روشنفکران به طور کلی دو دسته هستند. یا چپ و یا راست. چپ ها را رادیکال هم می نامیدند و می نامند. (البته در زمان کنونی رادیکال و رادیکالیسم را به هر بی سر و پایی می چسبانند. از بنیادگرایان رژیم جمهوری آخوندی گرفته تا داعشی ها و دیگر بنیادگرایان "اسلامی"! – هر چند نه در عرصه روشنفکری).
پیش از این، چه گواراها، حنیف نژادها، شریعتی ها، جزنی ها، شعاعیان ها، و ... رادیکال به حساب می آمدند! هم به دلیل جهت گیری های اقتصادی و هم دیدگاه های سیاسی.
راست ها را لیبرال هم می نامیدند. از کارل پوپر گرفته تا مهندس بازرگان خودمان. هم به خاطر دیدگاه های اقتصادی و هم سیاسی. و البته امروزه رفسنجانی و حسن روحانی و ... – هر چند نه در عرصه روشنفکری - را هم لیبرال می خوانند!
اما در این میانه، آنچه روشنفکران "رادیکال" را از روشنفکران "لیبرال" جدا می سازد، جهت گیری های عدالت خواهانه آنهاست. روشنفکران رادیکال علاوه بر تمایلات آزادی خواهانه و سیاسی، به عدالت اقتصادی و توزیع عادلانه ثروت و برابری اقتصادی نیز باور عمیق دارند، در حالی که در روشنفکران و سیاست گرایان وابسته به لیبرالیسم و بورژوازی، چنین تمایلی وجود ندارد و یا اگر هم وجود دارد، نقش محوری و اساسی را بر عهده ندارد.
تمایلات عمده روشنفکران رادیکال و چپ گرا، تمایلات سوسیالیستی ست، در حالی که تمایلات جریانات لیبرالی اقتصاد آزاد و بی در و پیکر بورژوایی است. هر کس تا آنجا که میدان می یابد، سرمایه اندوزد و کار خویش پیش برد. مهم نیست که بیشتر سرمایه های یک ملت در دست کمتر از ده درصد جمعیت باشد! در صورتی که در بینش روشنفکران و مبارزانی که گرایش سوسیالیستی دارند، در کنار دغدغه های سیاسی آزادی طلبانه، افسارگسیخته گی سرمایه داری و فقر توده های مردم نیز، از جمله شاخصه های اصلی تفکر و جهت گیری آنهاست!
و البته روشنفکری دیگری نیز وجود دارد و آن روشنفکری آکادمیک و تحقیقی ست. که فقط به واقعیت ها می پردازد. و هیچ نوع رابطه ای بین واقعیت های علمی، و محسوس و نیازهای اجتماعی برقرار نمی سازد. به بیانی دیگر، به خیر و شر دنیا کاری ندارد!

۱۳۹۱/۰۴/۰۱

سوسیالیسم شریعتی! #

"سوسیالیسم را بزرگ ترین کشف انسان جدید می شمارم."

شریعتی گر چه به طور مستقل سوسیالیسم دینی خود را در مجموعه و یا اثری مستقل تنظیم و تدوین نکرد، اما در لا به لای نوشته ها و سخنان خود با تعریف و تمجید از سوسیالیسم، بر "سوسیالیست" بودن خود شهادت داد. شاید آنچه که باعث شد او اثر مستقلی را زیر عنوان کلی سوسیالیسم و یا "سوسیالیسم توحیدی"، یا "سوسیالیسم اسلامی" و "سوسیالیسم دینی" مطرح نکند، فضای فرهنگی – اجتماعی و مذهبی جامعه ایران بود که تسلط روحانیت بر توده های مردم و کفر انگاری سوسیالیسم توسط آنها، می توانست برنامه های او را بی اثر سازد.
درباره شریعتی مطالب بسیاری بیان شده و از او با عناوین گوناگونی نوشته و گفته شده است: روشنفکر مذهبی، نو اندیش دینی، معلم انقلاب(1)، تئوریسین اسلام منهای آخوند، ایدئولوگ انقلابی، مصلح دینی، و... اما درباره رابطه او با سوسیالیسم و یا "سوسیالیست" بودن او، کمتر سخنی به میان آمده است.(2)
در این تردیدی نیست که از سوسیالیست بودن او، به دلایل گوناگون کمتر سخن به میان آمده است. شاید یکی از دلایل طرح نشدن آن چندان هم پیچیده نباشد. سوسیالیست بودن یک مسلمان، برای بسیاری قابل درک و فهم نبوده است. برای یک جامعه سنتی مسلمان، به ویژه در چشم دکانداران دین، سوسیالیسم، مترادف کمونیسم، و کمونیسم مترادف بی خدایی، به حساب می آمده و می آید. و طبیعی است که در چنین فضایی، سوسیالیست بودن یک مسلمان، چقدر با باورها و پیش قضاوت های موجود، ناهمخوان و ناهمگون باشد. آنچه در این مقاله که همزمان با سالگشت هجرت ابدی شریعتی انتشار می یابد، بر آن تاکید می شود، نوع نگاه او به سوسیالیسم و رابطه او با این مقوله جهان شمول می باشد.
اساسا نوع نگاه شریعتی به تاریخ، نگاهی طبقاتی است. نبردی بین محرومان و دارندگان. نبردی که به زعم او از هابیل و قابیل آغاز می گردد و در طول تاریخ ادامه می یابد، تا سرانجام به پیروزی عدالت منجر شود:
"این نبرد تاریخی میان هابیل و قابیل، نبرد شرک و توحید، تبعیض طبقاتی و نژادی با عدالت و وحدت انسانی، مذهب خدعه و تخدیر و توجیه وضع موجود، با مذهب آگاهی و حرکت و انقلاب در طول زمان تاریخی، پیوسته ادامه دارد"... "در جهان، هابیل و قابیل وجود ندارد. در نظام تاریخ است که نظام قابیلی و هابیلی وجود دارد"(3)
به نوشته پروفسور کریستر هدین، استاد دانشگاه استکهلم سوئد؛
" درباره تاریخ، شریعتی دیدگاه خاص خود را داشت. طبق نظر وی، تاریخ، جنگ میان هابیل و قابیل بود...
نظام قابیلی خود را در بعد سیاسی با قدرت نظامی، در سرمایه داران با قدرت اقتصادی، و در نظام "روحانی" با قدرت مذهبی نشان می دهد. این[تحلیل]یاد آور سوسیالیست هایی است که علیه تخت شاهی، پیشخوان کلیسا، و کیسه زر مبارزه می کردند." (4)
اینکه در نقد شریعتی گفته می شود که در تحلیل تاریخی از جامعه و طبقات اجتماعی و نبرد طبقاتی، او متاثر از سوسیالیسم و مارکسیسم و یا چپ گرایی موجود بوده است، سخنی به دور از حقیقت نیست. وی خود این شیفتگی را انکار نمی کند و علاقه خود به مارکسیسم (سوسیالیسم) را کتمان نمی کند:
"بی شک نه تنها می توان از مارکسیسم سود جست که باید سود جست، و اینجاست که فرق یک ایدئولوژی منجمد و یک ایدئولوژی متحرک را از یکدیگر باز می کند و مشخص می سازد. ما در تبیین هدف ها و تحقق آرمان های اسلامی خویش همچنان که از علم می آموزیم از مارکسیسم نیز می آموزیم."(5)
در جای دیگری – که این هم از مباحث سال آخر زندگی وی می باشد – به صراحت هر چه تمام از برتری مارکسیسم در مقایسه ی با مکاتب دیگر سخن می گوید و بدین وسیله علاقه خود به سوسیالیسم و مارکسیسم را در یکی از آخرین مباحث فکری اش مورد تاکید قرار می دهد:
"اصلا من خود معتقدم که آدم اگر یک روشنفکر مسلمان نباشد و آدم باشد باید مارکسیست شود (این راه حل است؛ خلاص!) مگر اینکه برود یک سرمایه دار شود، یا فاشیست شود، یا کلیسایی (کشیش) شود، برای اینکه راه دیگری ندارد. (6)
# # #


سوسیال = جامعه، در رویارویی با ایندیوید = فرد
سوسیالیسم – در همه برداشت های رایج – سیستمی اقتصادی – اجتماعی به شمار می رود که ساختار اقتصادی جامعه را متعلق به عرصه عمومی می داند و برابری اقتصادی افراد را در دستور کار خویش قرار می دهد. چنانکه خود اصطلاح نیز معنای دیگری را القا نمی کند.
در این گرایش یا مکتب و یا ایدئولوژی، جمع = اجتماع، در برابر فرد اصالت می یابد و منفعت های اقتصادی شخصی در مقابل منفعت اقتصادی جامعه رنگ می بازد و در نهایت قربانی می شود.
آنچه در سوسیالیسم و چپ گرایی موجود - به ویژه پس از تشکیل اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی - محور مبارزه با نظام های اقتصادی استثمار گر و سرمایه سالار بود، نه در عرصه سیاسی، که بیش از هر چیز درعرصه اقتصادی بود. هر چند با توجه به اینکه اقتصاد، محور و معیار بسیاری از فزون طلبی ها، ستم کاری ها، حق کشی ها و نادیده گرفتن حقوق نیروهای رنجبر و محروم جامعه بوده است، با سیاست نیز بی ارتباط نبوده و در نتیجه تعرض سوسیالیسم به نظام های استثماری سرمایه سالار، خود به خود به سیاست نیز کشیده می شد و در سیاست نیز تاثیر گذار می بود و می توانست در محدود سازی فرد در عرصه سیاسی نیز، محدودیت هایی را ایجاد نماید.
اما اگر از عوارض جانبی سوسیالیسم – که محصول برنامه ریزی های اجرا کنندگان آن می باشد - بگذریم، باید بپذیریم که صرف نظر از مباحثی چون رقابت آزاد و توسعه سرمایه داری که بسیاری از رژیم های متکی بر سرمایه داری را از نظر پیشرفت از نظام های مبتنی بر "سوسیالیسم" در بسیاری از زمینه ها، از جمله آزادی های فردی و سیاسی پیش انداخت، اندیشه "سوسیالیسم" که مبتنی بر نفی استثمار فرد از فرد و انباشت سرمایه از سوی اقلیتی فرصت طلب، و استثمار دیگران است، گامی بسیار عمده و اساسی در تاریخ بشر بوده است. درست به همانگونه که اندیشه دموکراسی و مردم سالاری، در تقابل با استبداد و حکومت فردی سیاسی پدیدار گشتند؛ ارزش هایی که انسان در راستای عدالت، برابری طلبی سیاسی و یکسان بودن در برابر قانون بدان دست یافته است.
نکته ضعف هایی که در اجرای سوسیالیسم پیش آمده است، نباید ما را از ارزش ها، دست آوردها، معیارها و نکات مثبتی که همراه با این ایده طی یکی دو قرن اخیر طرح شده است، دور سازد.
اندیشه برابری و پیدایش مکاتبی که به جز برابری اقتصادی انسان ها و نفی استثمار هدف دیگری نداشتند، شریعتی را به مطالعه هر چه بیشتر اندیشه های اندیشمندانی واداشت که از نخستین منادیان و پیشگامان اندیشه سوسیالیسم بودند. سن سیمون، پرودون، مارکس، و بعدها چه گوارا، فیدل کاسترو، رژی دبره و ...
برخی از محققان و علاقه مندان، بینش اقتصادی او را متاثر از نهضت خداپرستان سوسیالیست ارزیابی می کنند. وابستگی و دلبستگی شریعتی به آن جریان به رهبری زنده یاد دکتر محمد نخشب البته بر کسی پوشیده نیست. ترجمه ی کتاب ابوذر غفاری نوشته جوده السحار مصری، زیر عنوان "خداپرست سوسیالیست"، یادگار همان دوران می باشد. او در آن اثر علاقه خود به سوسیالیسم و عدالت اجتماعی و برابری را با تکیه بر رفتارهای ابوذر غفاری و جهت گیری های وی، مطرح می سازد.
به هرحال وی از هر منبعی که تاثیر پذیرفته باشد، آنچه که آشکارتر است، گرایشات پر رنگ سوسیالیستی وی می باشد. تا جایی که به صراحت می گوید: "سوسیالیسم را بزرگ ترین کشف انسان جدید می شمارم." (7)


وجه تمایز شریعتی از دیگر اندیشمندان دینی
نگاه شریعتی به اقتصاد و مقوله سوسیالیسم با دیگر متفکران و نواندیشان دینی کاملا متفاوت بود. بسیاری از این روشنفکران و نواندیشان دینی با سوسیالیسم میانه خوبی نداشتند و هیچگاه با نگاه مثبت از آن یاد نکردند.
آنچه اندیشه و جهت گیری های شریعتی را از دیگر نو اندیشان دینی متمایز می سازد - علاوه بر بی تفاوتی وی نسبت به قیود و شروط شرعی و جایگاه مرجعیت و روحانیت - گرایشات و جهت گیری های رادیکال اجتماعی – اقتصادی وی می باشد. شریعتی در مقام مقایسه با کسانی چون سید جمال، اقبال لاهوری، بازرگان و ... در رابطه با مسائل اجتماعی – اقتصادی، نه تنها با سرمایه داری مخالف بود، بلکه آن را منبع فساد و بی رحمی ارزیابی می کرد. موضوعی که در آثار هیچکدام از افراد فوق الذکر به آن توجهی نشده بود.
شریعتی گر چه به طور مستقل سوسیالیسم دینی خود را در مجموعه و یا اثری مستقل تنظیم و تدوین نکرد، اما در لا به لای نوشته ها و سخنان خود با تعریف و تمجید از سوسیالیسم، بر "سوسیالیست" بودن خود شهادت داد.
شاید آنچه که باعث شد او اثر مستقلی را زیر عنوان کلی سوسیالیسم و یا "سوسیالیسم توحیدی"، یا "سوسیالیسم اسلامی" و "سوسیالیسم دینی" مطرح نکند، فضای فرهنگی – اجتماعی و مذهبی جامعه ایران بود که تسلط روحانیت بر توده های مردم و کفر انگاری سوسیالیسم توسط آنها، می توانست برنامه های او را بی اثر سازد. و اگر در نظر بگیریم که بسیاری از "روحانیون" بلندپایه! و "مراجع تقلید"، بارها علیه شریعتی ردیه و فتوا صادر فرمودند! و سعی در خنثا نمودن برداشت های وی از مذهب و طرد او در افکار عمومی مذهبی داشتند، طرح موضوعی چون سوسیالیسم و برجسته نمودن آن، باعث می شد تا آخوندها از نفوذ وی در جامعه جلوگیری کنند. فضایی که برای وی به وجود آورده بودند، بدون تردید او را در طرح پاره ای از نظریات و دیدگاه های خود – اگر نگوییم باز می داشت – لااقل محتاط می ساخت. فضایی را که وی در آن نفس می کشید، فضای بسیار سنگینی بود. "روحانیون برجسته" و "متفکر"ی همچون علامه طباطبایی، مکار شیرازی، مرتضی مطهری، و ... – البته به تعبیر طرفدارانشان – که مدرن و امروزی به شمار می رفتند، نیز شریعتی را طرد و بایکوت نموده بودند. (8)
وی با نشان دادن تمایلات سوسیالیستی خود و تجلیل از سوسیالیسم، تابوی موجود در فضای فکری – فرهنگی جامعه ایران – را، آن هم از موضع مذهبی – به چالش می کشید. هر چند که او در این رابطه اثری مستقل به نام سوسیالیسم ارائه نداد. گر چه کتاب ابوذر غفاری را که از عربی ترجمه کرد، با زیر عنوان خداپرست سوسیالیست منتشر نمود.
شریعتی برعکس دیگر اندیشمندان دینی گرایشات و عشق و علاقه خود به سوسیالیسم را انکار نمی کرد. او با سرمایه داری به شدت مخالف بود و از این جهت خود را در کنار کارگران و استثمار شدگان قرار می داد. جمله زیر مخالفت شدید وی با نظام استثماری سرمایه داری به خوبی به تصویر می کشد:
"برای مبارزه با استعمار، لعن کردن استعمارگر کار احمقانه ای است، بلکه باید سرمایه داری را نفی کرد. تا هر وقت سرمایه داری وجود دارد، ناچار فرشته ترین انسان ها هم استعمارگر می شوند. آدم ها همه از جنس آدمند، ولی نظام های زندگی و نظام های اجتماعی است که استعمارگر و استعمارزده، فریبکار و فریب خور را به وجود می آورد. بدبختی همه روشنفکران نیم بند این بوده است که همیشه با استعمارگر، با ظالم و "بد" مبارزه می کرده اند. در صورتی که باید با ظلم، با استثمار، با مالکیت فردی و با نظام بهره کشی، که بچه مستقیم آدم را تبدیل به قاتل می کند، مبارزه کرد."(9)
در طیف مذهبی نو اندیش جامعه ایران، سازمان مجاهدین اولیه نیز گرایشات سوسیالیستی خود را انکار نمی کردند و رسیدن به جامعه بی طبقه توحیدی و نفی استثمار را در دستور کار خود قرار داده بودند. البته پیش از آنها نهضت خداپرستان سوسیالیست به رهبری زنده یاد دکتر محمد نخشب و بعدها حتی دکتر پیمان و دکتر سامی(که خود از یاران و همکاران نخشب بودند) نیز علائق و حس همدلی خود را انکار نمی کردند.(10)
او تمایلات سوسیالیستی خود را با توجه به مذهبی بودن جامعه از زبان و رفتار شخصیت های مذهبی و رفتارهای عدالت خواهانه آنها توجیه و تبیین می کرد.


تفاوت های اخلاقی یک انسان سوسیالیست با انسان استثمارگر
نگاه شریعتی به سوسیالیسم، نه از موضع صرفا مادی – به معنای ماتریالیستی – که همراه با گرایشی معنوی، اخلاقی و عارفانه می باشد. و البته نه سوسیالیسمی صرفا "اخلاقی"، که باید با قید و بندهای اخلاقی بدان دست یافت. چرا که او برادری را جز در یک نظام برابرانه ممکن نمی داند:
"زندگی برادرانه" در یک جامعه، جز بر اساس یک "زندگی برابرانه" محال است. چه نمی توان، در درون اقتصادی که رنج اکثریت برای اقلیتی گنج می سازد و بنیاد آن بر رقابت و بهره کشی و افزون طلبی جنون آمیز و حرص استوار است و انسان ها را به دو قطب متخاصم گنجور و رنجور تقسیم می کند و طبقه ای به وسیله طبقه ای دیگر استثمار و استخدام می شود و زندگی یی را می سازد که در آن، بنی آدم همچون کرکسان حریص بر مرداری ریخته اند و "این مر آن را همی کشد مخلب وآن، مر این را همی زند منقار"، با پند و اندرز و آیه و روایه، اخلاق ساخت. برادری دینی، وحدت ملی و یگانگی انسانی در نظام طبقاتی و اقتصاد استثماری و مالکیت فردی، مضامین ادبی و فلسفی یی است که فقط به کار سخنرانی می آید و موضوع انشا!"(11)
شریعتی اما در بیان گزاره ها و برداشت های دینی خود، از بسیاری از عقاید و ایدئولوژی های مدرن زمانه بهره می برد. ایدئولوژی هایی که او آنها را انسانی ارزیابی می کرد و در اخلاق نیز آنها را از جهان سرمایه داری متفاوت می دید. مارکسیسم، اگزیستینسالسیم، سوسیالیسم و...
او گر چه باور دینی داشت، اما هرگز نمی توانست چشم خود را بر دست آوردهای مفید و مثبت بشری نیز بپوشاند. چرا که وی برای تفکر، تلاش و خردورزی انسانی حرمت قائل بود و دست آوردهای مثبت و مفید بشری را – به ویژه در زمینه ی برابری - ارج می نهاد. و در همین رابطه – برعکس بسیاری از منتقدان متعصب، و مذهبی های دگم – به صراحت بر این امر تاکید می نمود که:
"بی شک نه تنها می توان (از مارکسیسم) سود جست، که باید سود جست ... ما در تبیین هدف ها و تحقق آرمان های اسلامی خویش همچنان که از علم می آموزیم از مارکسیسم نیز می آموزیم."(12)
از نظر او؛ "سرمایه داری یک بیماری است که اسلام و مارکسیسم در مبارزه با آن با هم رقابت دارند. و چون رقابت دارند، بنابر این دارند در یک هدف مشترک با هم کار می کنند. اخلاق مارکسیستی با یک اخلاق اسلامی – همانطور که گفتم اصولا یکی است ... اخلاق یک سوسیالیست اخلاق یک مسلمان است".(13)
چرا که برای شریعتی سوسیالیسم تنها یک نظام اقتصادی – سیاسی نیست. در بینش او یک نظام اخلاقی نیز به شمار می رود:
"سوسیالیسم برای ما، تنها یک سیستم "توزیع" نیست، یک فلسفه زندگی است و اختلاف آن با سرمایه داری در شکل نیست، اختلاف در محتوی است. سخن از دو نوع انسان است که در فطرت و جهت با هم در تضادند."(14)
چرا که حتی اگر بر اساس تحلیل های مارکسیستی و ماتریالیستم تاریخی، نقش زیربنایی اقتصادی را در جهت گیری ها و رفتار انسان ها تعیین کننده بدانیم، و نیز اگر بر این باور باشیم که سرمایه داری(کاپیتالیسم) و سوسیالیسم دو سیستم کاملا متفاوت و متضاد اقتصادی می باشند که در رفتارها و هنجارها و ارزش های اجتماعی، دو نوع انسان متفاوت را می آفرینند، پس سخن گفتن از دو نوع انسان نیز درست می باشد. این که شریعتی تاکید می کند که؛ "اخلاق یک سوسیالیست اخلاق یک مسلمان است"، بر اساس ارزش هایی است که نظام های اقتصادی سمت و سوی می دهند. در یک نظام سوسیالیستی بدیهی است که "انسان سوسیالیست"، می بایست به مرحله ای از فداکاری و گذشت رسیده باشد که به خاطر ارزش های انسانی – اجتماعی و مفاهیمی چون عدل و برابری از زیاده خواهی و زیاده طلبی به دور باشد. یعنی نه تنها به زور سیستم و نظام اقتصادی – سیاسی، که بر اساس شعور، درک و تمایلات برابری طلبانه و عادلانه خویش از استثمار طبقاتی و سوء استفاده از قدرت و سرمایه فاصله گرفته باشد:
"سوسیالیسم راستین که جامعه ای بی طبقه می سازد، بدون مذهب ممکن نیست زیرا انسان ها اگر به مرحله ای از رشد اخلاقی و کمال معنوی نرسند که بتوانند به خاطر برابری انسانی از حق خود چشم بپوشند و به مرحله ماوراء مادی ایثار برسند، جامعه ای برابر را نمی توانند ساخت."(15)
سرمایه داری، برای انباشت هر چه بیشتر سرمایه در دستان سرمایه دار، و محروم ساختن اکثریت از آن، نه تنها خود را از جامعه جدا می سازد، که با بی رحمی هر چه تمام، بسیاری از پیوندها و رابطه های خانوادگی، قومی و ملی را نیز از هم می گسلد.
امروز نیز به درستی می بینیم که سرمایه دار، از جامعه فاصله می گیرد، و سر از جاهایی در می آورد که حتی کارمندان متوسط و حتی بسیاری از رییس ها و مدیران ادارات و موسسات مهم نیز بدانجاها دست رسی ندارند. هتل هایی که خرج یک شب آن برابر با درآمد چندین ساله افراد معمولی است. درست به همانگونه که در سیستم های اجتماعی دوران فئودالیسم و سلطنتی. و البته همه این سرمایه ها نیز به قیمت رنج و فقر دیگران.


در ضرورت سوسیالیسم
سوسیالیسم امری ضروری و حیاتی است. نتیجه ی کند و کاو، و حاصل تلاش های آزادی خواهانه و آرمانگرایانه مبارزات بشری است. درست به همانگونه که بشر در مسیر تکاملی خود، برای رهایی از چنگال استبداد و سلطه، با فدا کردن آرمانگراترین نمونه های خود، به دموکراسی رسیده است، در رابطه با استثمار و رهایی از آن نیز با دادن قربانی های فراوان به اندیشه عدالت اجتماعی و طبقاتی رسیده است. موردی که به گونه یی شفاف با تکامل اجتماعی انسان ارتباط و پیوند تنگاتنگی دارد. موضوعی که شریعتی نیز بر آن تاکید می کند:
"سوسیالیسم یک ایده آل انسانی و یک ضرورت حیاتی است... سوسیالیسم در مسیر آرمان آزادی خواهی، حق طلبی و عدالت جویی انسان، دعوتی است به نفی تبعیض و بهره کشی و افزون طلبی فردی و شرک طبقاتی و بنای توحید انسانی و بالاخره مبحثی است که در زمینه سیری و گرسنگی و برخورداری و محرومیت و انحصار و اشتراک در مواهب زندگی مادی و معنوی مردم یک جامعه مطرح می شود."(16)
او نه تنها سوسیالیسم را که دموکراسی را نیزاز برترین دست آوردهای بشری می دانست و بدانها ارج می نهاد. اما در عین حال سوسیال دموکراسی را از سوسیالیسم تفکیک می کرد، چرا که بر این باور بود که سوسیال دموکراسی – که پیش از این پلی بود میان سوسیالیسم و کاپیتالیسم و البته امروز به کاپیتالیسم نزدیک تر است – با آمبورژوازه کردن جامعه، سدی و مانعی بر سر راه جنبش های اجتماعی رادیکال می شود:
مگر امروز "سوسیال دموکراسی" در اروپا بزرگترین حافظ و مدافع نظام سرمایه داری و قوی ترین مانع انقلاب کارگری نشده است؟ در حالی که سوسیالیسم و دموکراسی، دو موهبتی است که ثمره پاک ترین خون ها و دست آورد عزیزترین شهیدان و مترقی ترین مکتب هایی است که اندیشه روشنفکران و آزادی خواهان و عدالت طلبان، به بشریت این عصر ارزانی کرده است."(17)
اما چرا شریعتی خود را سوسیالیست می داند؟ سوسیالیسم چه ارزش هایی را خلق می کند که شریعتی را مدافع جان شیفته خود ساخته است؟ مکانیسم آن در دیدگاه او چیست؟ و تعریف و تبیین شریعتی از این مقوله بشری کدام است؟ آیا پیدایش این سوسیالیسم – آنچنان که مارکسیست های کلاسیک می پنداشتند که چون جبری است پس باید آن را پذیرفت – شریعتی بدان تن می دهد، یا اینکه او ارزش هایی را در آن می یابد، که عاشقانه از آن دفاع می کند؟ می توانیم پاسخ این پرسش ها را از قلم خود شریعتی بخوانیم:
"و بنا بر این، سوسیالیسم – بدانگونه که ما تلقی می کنیم – تنها به این خاطر مقبول نیست که در مسیر جبری تاریخ، پس از سرمایه داری، حتمی الوقوع است، بلکه به این خاطر است که انسان را که تنها موجودی است که "ارزش" می آفریند و به تعبیر اسلام، حامل روح خدا است، و رسالت اساسی اش در زندگی تکامل وجودی خویش است، از بندگی اقتصادی در نظام سرمایه داری و زندان مالکیت استثماری و منجلاب بورژوازی، آزاد می کند و روح پست سودجویی فردی و افزون طلبی مادی را که جنون پول پرستی و قدرت ستایی و هیستری رقابت و فریبکاری و بهره کشی و سکه اندوزی و خودپرستی و اشرافیت طبقاتی زاده آن است، ریشه کن می سازد و جامعه را و زندگی را جولانگاه آزاد و باز و یاری دهنده ای برای تجلی روح حق پرستی و تعالی وجودی و تکامل اجتماعی و رشد نوعی می کند. روشن است که به چه معنایی ما مارکسیست نیستیم و به چه معنایی سوسیالیستیم. ... (18)
شریعتی در رابطه با سوسیالیسم تبدیل به الگویی بی نظیر می شود. الگویی برای مذهبی هایی که به عدالت و برابری عشق می ورزند، و نیز پیامی عمومی برای کسانی که هنوز نمی توانند مفهوم روشنفکری مذهبی را درک کنند.
آنچه که می توان در این رابطه از شریعتی آموخت، این است که نیازی به پیوند سوسیالیسم با ماتریالیسم نیست. می توان مذهبی بود و سوسیالیست. می توان به خدا و ماوراءالطبیعه باور داشت اما به سوسیالیسم نیز به عنوان سیستمی اقتصادی - اجتماعی معتقد بود. هیچ تناقضی هم در میان نیست. اگر سرمایه سالاران و آخوندها می توانند از دل مذهب سرمایه داری را تعریف و توجیه کنند، پس می توان از دل مذهب سوسیالیسم را نیز برون آورد. درست به همانگونه که در الهیات رهایی بخش آمریکای جنوبی!
استدلال های مذهبی اش بماند برای فرصتی دیگر. چرا که سخن از دیدگاه شریعتی درباره سوسیالیسم است. اینکه آیا او چگونه سوسیالیسم را با اسلام در تناقض نمی دیده است و چه دلایل دینی برای این گرایش خود داشته است، می تواند موضوع مقاله ای دیگر باشد.
alifayyaz@live.se
منابع و توضیحات:
_____________






1) درست است که حالا دیگر هر کسی – حتی برخی از طرفدارانش - تلاش می کنند تا به زعم خود او را از این "اتهامات" تبرئه سازند! برای نمونه، روزها و ماه های آغازین پس از انقلاب، همه نیروهای سیاسی، حتی محافظه کارترینشان و شاید هم ضد انقلابی ترینشان سعی بر این داشتند تا ثابت کنند که آنها نیر در انقلاب نقشی داشته اند. جریانات، سازمان ها و احزاب انقلابی هم در مسابقاتی تبلیغاتی سعی بر این داشتند تا نشان دهند که خود نقش بیشتری در ایجاد انقلاب داشته اند. دوستداران شریعتی نیز افتخارشان این بود که شریعتی معلم انقلاب نامیده می شد. فضای سرکوب و جنایت پس از انقلاب که محصول حاکمیت ارتجاعی و به شدت ضد انقلابی روحانیت – ضد انقلاب به معنای واقعی کلمه – بود، فضا را تغییر داد و باعث شد تا انقلابی ترین افراد و جریانات سیاسی سعی در کم رنگ جلوه دادن نقش خود در انقلاب نمایند!
2) - حمید عنایت در اثر تحقیقی خود "اندیشه سیاسی در اسلام معاصر"، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، انتشارات خوارزمی، 1365، اشاره به نقش شریعتی در اشاعه سوسیالیسم اسلامی، دارد: "... این نفوذ نه فقط در پیشبردن و پروردن مبانی نظری سوسیالیسم اسلامی آن چنان که جوانان تحصیلکرده می فهمند، بلکه در اشاعه دادن ویژگی های اسلام مبارز نیز بوده است." ص 268
- کریستر هدین در کتاب خود "الهیات رهایی بخش علی شریعتی – مفاهیم غربی در اسلام انقلابی شیعه " می نویسد: "سخنرانی های شریعتی پیرامون سوسیالیسم ، بسیاری را، بیش از همه جوانان را به سوی یک سوسیالیسم اسلامی جذب کرد." ص 111 . او در صفحه 110 از شریعتی و پدرش به عنوان سوسیالیست های مسلمان یاد می کند. (کتاب به زبان سوئدی نوشته شده است. و در سال 2006 توسط انتشاراتی "سویدیش ساینس پرس" انتشار یافته است).
3) م. آ. 16، ص 62 و 377. چاپ 1360
4) کریستر هدین، ص 54 (کتاب به زبان سوئدی)
5) م. آ. 23، چاپ 1361، انتشارات مونا، ص 115
6) همان، ص 350
7)م. آ. 4، ص 161
8) مقالات مکارشیرازی در مجله مکتب اسلام. نامه مطهری به خمینی و نیز بعضی از نقدهایش به شریعتی. فتوای طباطبایی. و بسیاری از آخوندهای ریز و درشت دیگر!
9)م. آ. 18، ص114 و 115
10) برای آشنایی بیشتر با نهضت خداپرستان سوسیالیست به کتاب ارزنده "سوسیال دموکراسی دینی"، اثر مرتضی کاظمیان، رجوع شود.
11) م. آ. 20، ص481
12) م. آ. 23 ، چاپ 1361 ص 115
13) م. آ. 23، ص 350
14) م. آ. 10 ، ص 80 . چاپ 1359
15) م. آ. 22، ص 222
16) م. آ. 4، ص 359 و 360
17) م. آ. 22، ص 220 و 221
18) م. آ. 10 ، ص 79 . چاپ 1359


# راستش در گزیدن عنوان مقاله کمی دچار تردید بودم. "شریعتی سوسیالیست" یا "سوسیالیسم شریعتی"؟

۱۳۹۰/۰۱/۱۹

فاجعه تهاجم به شهر "اشرف" و سکوت خبر گزاری ها و سایت های خبری!

از خواب که بیدار شدم، تلویزیون را روشن کردم. کانال های تلویزیونی را به سرعت از نظر گذراندم. "سیمای آزادی" را داشتم رد می کردم که تیتر "خبر فوری" توجهم را به خود جلب کرد. و بقیه ماجراها که در همین سایت دیدگاه مشاهده می فرمایید.


بیش از 300 تن زخمی و بیست و هشت شهید. البته تا این لحظه. اکنون فرصت این نیست که به دلایل حمله به شهرک اشرف بپردازم. اینکه این اتفاق یک روز پس از افشاگری جدید مجاهدین در رابطه با یک پایگاه اتمی دیگر رژیم در کرج صورت می گیرد، و یا اینکه رژیم سال هاست خواهان نابودی و حذف کامل این پایگاه که سمبل مقاومت و زنده بودن امیدها و رویاهای مخالفین برای نابودی رژیم جمهوری اسلامی است، و ... ده ها دلیل دیگر.

نکته ای که اما برایم پرسش بر انگیز است، سکوت سایت های خبری است. تا کنون که ساعت 11 بامداد روز جمعه 19 فروردین می باشد، به سایت های خبری گوناگونی مراجعه کردم، اما هیچ رد پایی از این خبر هولناک بر روی این سایت ها، مشاهده نکردم. آن هم سایت هایی که سرعت به روز شدنشان مثال زدنی است و از امکانات نامحدودی برخوردار می باشند. سایت های رسمی و غیر رسمی. دولتی و غیر دولتی.

به راستی سکوت خبری در رابطه با چنین فاجعه ای به چه معناست؟ ساعت ها از محاصره و کشتار ساکنان شهر اشرف می گذرد، اما به جز سایت های وابسته به مجاهدین و نیز سایت دیدگاه، هیچ رد پایی از خبر این تهاجم دهشتناک بر روی سایت های خبری فعال به چشم نمی خورد! آیا انتقال سریع این خبر – که به یک نسل کشی شباهت دارد – باعث نمی شود که انسان های بیشتری در جریان این ماجرا قرار گیرند و با اعتراض خود و پیوستن هر چه سریع تر به صف کسانی که خواهان توقف این حملات وحشیانه به شهر اشرف می باشند، وجدان های بشری را به فشار بر دولت عراق، دولت های غربی، سازمان ملل متحد و دیگر دولت ها و ارگان های مربوطه برانگیزانند؟

آیا این خبرگزاری ها و سایت ها منتظر پایان یافتن تراژیک این "ماجرا" هستند، تا پس از تکمیل فاجعه خبر داغی بر خبرهای روزانه خود بیفزایند؟!

۱۳۸۹/۰۱/۰۲

ما اشتباه کرده ایم!؟

در آموزه های اخلاقی و رفتاری نیروهای انقلابی، معیار و ملاکی وجود داشت که از آن زیر عنوان "خود سازی انقلابی" یاد می شد। که البته در تدوین و تبیین آن، جزوات و کتاب هایی نیز انتشار می یافت। در این نوع آثار، سیمای یک "انقلابی"، شخصیت اخلاقی و خصوصیات رفتاری وی ترسیم می شد।
این خصوصیات، ایثار و فداکاری، گذشت، تواضع، انتقاد پذیری، ترجیح منافع جمع (خلق) بر منافع فردی، وفاداری به اصول و معیارهای مبارزاتی، و نیز بی اعتنایی به منافع مادی را شامل می شد. این شیوه های رفتاری، البته سال هاست که از ادبیات رفتاری نیروهای سیاسی – انقلابی رخت بر بسته است! هر چند که هنوز هستند نیروها و چهره هایی که به تنزه طلبی و پای بندی به این خصوصیات باور دارند و آن را در خود تمرین می کنند.
جملات بالا البته ارتباط مستقیمی با آنچه در زیر خواهد آمد، نخواهد داشت. در عین حالی که چندان هم بی ربط نیست!
ما از جنبه اخلاق انقلابی و رعایت پرنسیپ های آن به نوعی سقوط کرده ایم! بسیاری از مسائل را رعایت نمی کنیم. دچار تفرعن و خود بزرگ بینی شده ایم! در مواردی، در حاشیه های امن، بدون فشار گزمه و داروغه و پاسبان و پاسدار و آخوند و لباس شخصی و نیروی انتظامی، در خارج کشور"سیاسی" شده ایم! همه مبارزاتمان در دشنام دادن خلاصه می شود و اینکه، ما مخالف رژیم جمهوری اسلامی هستیم و خواهان سرنگونی آن! بسیاری از این افراد در سال های آغاز حاکمیت و در سال های نخستین دهه 60 از چند کیلومتری نیروهای رادیکال انقلابی و درگیر مبارزه با آخوند، می گریختند تا مبادا خود را به جرم دیدن یک اعلامیه سیاسی دچار دردسر ساخته و در زندان ببینند!
از سوی دیگر، برخی از نیروها و شخصیت های انقلابی و رادیکال سابق، در گذر زمان تغییر جهت داده، و آنچه را نتیجه انقلاب و انقلابی گری می دانند، بیهوده پنداشته، و از "کله شقی" و انقلابی گری حرفه ای فاصله گرفته اند. آنها به نوعی تصمیم به انتقام از گذشته خویش گرفته اند. آنها در آن روزهایی که بایسته بود به انتقاد و انتقاد از خود بپردازند، به فراموشی دچار شده بودند، و امروز که بایسته است با حفظ رعایت پرنسیپ ها و اصول اخلاق انقلابی به "نقد" گذشته ی خویش بپردازند، از آن سوی بام افتاده و اشتباهات خود را به گونه ای "خیانت" می پندارند و بدین گونه، "دشمن" را تبرئه می نمایند و شاد!
باید بپذیریم که نسل جدیدی پای در میدان گذارده است. نسلی که بسیاری از ماها را نمی شناسد. اگر به نام هم بشناسد، چندان با خصوصیات روحی ، فکری، اخلاقی و فرهنگی ما رابطه برقرار نمی کند. ما را درک نمی کند. نه پارادیم زمانه او، پارادیم زمانه ماست و نه آرمان ها و ایده آل ها و نوع نگاه "انسانی" او، آرمان ها و ایده آل ها و نوع نگاه "انسانی" ما.
ما در بهترین شکل ممکن به باورهای خویش، باورهای اعتقادی و آرمان های جوانی خویش وفادار مانده ایم. وفادار به آرمان های انسانی یی که تبلور اعتقادی خویش را در آزادی، برابری، آگاهی و نفی استثمار و ستم می دید. "نقد" بی رحمانه و انتقام جویانه ما از آرمان ها و گذشته خویش، تنها اثری که به این نسل منتقل خواهد کرد، بیگانه گی با گذشته، و بی اعتباری مبارزات و از خودگذشته گی و ایثار نسل های پیشین خواهد بود.
بدین ترتیب، "نقد" و "انتقاد" از خویش و گذشته خویش، نباید به میدانی برای انتقام از گذشته خود تبدیل شود. بایسته است به میدانی پای گذاریم که، نتیجه ی انقلاب، حاکمیت پس از انقلاب و دست آوردهای رژیم پس از آن را به گونه ای توجیه و تفسیر نکنیم که آرمان های های انقلابی و انسانی خویش را میدانگاهی برای جولان فرصت طلبان و کارگزاران حاکمیت های استبدادی پیش و پس از انقلاب بسازیم.
پرسش عمده و اساسی این مقاله این است که؛ چرا برخی از "ما" شرمگینانه به خود و گذشته خود لعنت می فرستیم؟ چرا اینچنین عنوان می شود که پاردایم وقت، ایدئولوژی های جذاب، چپ گرایی موجود، رادیکالیسم قاطع، و سازش ناپذیری ما، باعث بدبختی، آوارگی و نابودی بهترین نسل این مملکت شده است؟
چرا بخشی از این "تعدادی" از ما بی رحمانه گذشته خود را به محاکمه می کشند؟ و چرا به تحسین "دشمن" لب به سخن گشوده اند؟ و چرا پدید آمدن حاکمیت آخوندیسم را نتیجه ندانم کاری های خویش می دانند؟ و چرا در مواردی پشیمان از گفتن مرگ بر شاه – که در واقع به معنای مرگ بر استبداد بود – به مرگ بر خویش و ضرب المثل "خودم کردم که لعنت بر خودم باد"، روی آورده اند؟
چرا آنها به این رویکرد دچار شده اند که "اگر فریب نمی خوردیم، اگر بر علیه رژیم شاه به مبارزه بر نمی خاستیم، و اگر چپ، مذهب، مارکسیسم، آزادی، دموکراسی و حاکمیت قانون را خوب می شناختیم و درک می کردیم، شاید امروز "تمدن بزرگ"! ما جهانی شده بود و شاید اینک، ایران همانند دوران باستانی و تاریخی خود یکی از دو سه ابرقدرت جهان می بود! و اگر اعلیحضرت همایونی با تکیه بر طلای سیاه – نفت – و تلاش برای افزایش قیمت آن!!! غرب را به هماورد طلبی و چالش کشیدن دعوت نکرده بود، امروز ایشان همچنان قدرت را در دست داشتند و کلید طلایی دروازه تمدن بزرگ را به همه ی ایرانیان ارزانی داشته بودند!؟
این "تعدادی" از ما، بر این باور هستند که مسئول همه ی این اتفاقات و روی دادهای انقلاب و پس از انقلاب، خود ما بوده ایم. چرا که معتقد هستند که "ما" تندروی کردیم که به دنبال افکار انقلابی و رادیکالیسم زمانه به راه افتادیم. "ما" تندروی کردیم که "متمدنانه" با رژیم شاه و ساواک وارد دیالوگ نشدیم! ما اشتباه کردیم که این فرصت به ما داده نشد تا "دیگران" را نقد کنیم. تا "دیگران" را باز شناسیم. ما اشتباه کردیم که رژیم سلطنتی به ما این اجازه را نداد تا خود و "دیگران" را در معرض نقد و انتقاد قرار دهیم!؟ ما اشتباه کردیم که در دوران تیره و تار اختناق و استبداد موجود، انتقاد پذیر نبودیم! اهل دیالوگ و گفت و گو نبودیم...!
ما اشتباه کردیم که در محیطی سراسر خفقان، از آزادی درک درستی نداشتیم. ما اشتباه کردیم که در محیطی که نمی شد در آن از دموکراسی، و مردم سالاری سخن گفت، درک نازلی از آزادی، دموکراسی، و مردم سالاری داشتیم. ما اشتباه کردیم که خمینیٍ ممنوع شده و ناخوانده را درک نکردیم. و تقصیر ما بود که کتاب ممنوع الوجود و مجهول الهویه "ولایت فقیه" ایشان را درک نکردیم...
ما اشتباه کردیم که نتوانستیم ساواک را تحمل کنیم...
ما اشتباه کردیم که فقر، استثمار، چپاول و بی عدالتی را نپذیرفتیم...
می توان با همین ترتیب لیست طویلی از اشتباهات "ما" ارائه داد!
* * *
اگر قرار بر این باشد که متواضعانه و خاضعانه همه ی آنچه را که تا کنون – در مسیر مبارزات سیاسی ضد رژیم – انجام داده ایم، به زیر تیغ بی رحمانه "نقد" و البته نفی بکشانیم و در آنچه پیش آمده است، خود را مقصر و مسبب قلمداد نماییم، در این صورت آیا جلادان و شکنجه گران و آمران و عاملان قتل و کشتار و سرکوب سال ها خفقان و استبداد ... را تبرئه نساخته ایم؟ اگر ما در تعیین مسیر، در تبیین شعارها و در تاکتیک ها و استراتژی های خود، "اشتباه" کرده ایم – که البته هیچ پدیده و جریانی به جز "خداوند" عاری از اشتباه نیست – این اشتباه را به "خیانت" تعبیر نکنیم. از اشتباه تا خیانت، فاصله، اگر نه بی نهایت، اما، غیر قابل مقایسه است. هر چند اگر اشتباه خیلی بزرگ و کودکانه و ابلهانه باشد، می تواند زمینه ساز خیانت شود.
آیا با بزرگ نمایی و برجسته ساختن اشتباهات خود – و نه خیانات و "جنایات"!!! – به تبرئه شیاطین و اهریمنان حاکم بر سرزمین نیاکان خود نپرداخته ایم؟ و آیا با این "شکسته نفسی" های مصنوعی و ساختگی و نادمانه، همه ی کاسه کوزه ها را بر سر اپوزیسیون نشکسته ایم؟ و آیا به تطهیر سران رژیم، کارگزاران و بریدگان آن همت نگماشته ایم؟

۱۳۸۸/۱۰/۰۹

اینها دیگر "گروهک" نیستند؛ اینها "مردمند"!

از آغاز تاسیس رژیم "جمهوری اسلامی"، که تا کنون بیش از 30 سال می گذرد، سردارانی چون زنده یاد موسی خیابانی و اشرف ربیعی، فداییانی چون زنده یاد محسن مدیر شانه چی، و مبارزانی همچون علیرضا شکوهی، و سربدارانی چون زنده یاد اکبر گودرزی، و بسیارانی دیگر، پای در میدان مبارزه با "امام راحل" – البته امام بسیجیان و پاسداران و حزب اللهی ها! - گزاردند. و نیز، بزرگواران دیگری همچون سعید سلطان پور، جبیب الله آشوری ... و ...!
اوج مبارزات خلقی و سازمان یافته بر علیه خمینی جنایت پیشه را می توان در مبارزات مسلحانه و سازمان یافته چریکی مشاهده نمود. زمانی که یک جنگ مسلحانه داخلی تمام عیار ایران را به لرزه در آورد. نیروهای بسیج، پاسدار و اطلاعاتی – یا همان سربازان گمنام امام زمان! – به صغیر و کبیر ما رحم نکردند و از اعدام های خیابانی نوجوانان، تا تجاوزات جنسی به دختران اسیر زندانی و اعمال وحشیانه ترین شکنجه های قرون وسطایی در حق نسل آگاه، آزادی خواه و بر پاخاسته سرزمین ما دریغ نکردند.
اینک اما، شرایط تغییر ماهوی یافته است. دیگر نه "گروهک" ها و "معاندین" و "مخالفین" و "منافقین" و ... که، مردم به جان آمده پای در میدان مبارزه گزارده اند! جنگ کنونی نه با مخالفان "حرفه ای" و مبارزان و ... که با مردم است. مردم پای به میدان گزارده اند. آنها که کشته می شوند نه چریک اند، نه پارتیزان و نه "محارب ششلول بند"!
آنها که امروز کشته می شوند، توده های "عادی" مردم، فرزندان، دانشجویان، جوانان و حتی میان سالان و پیران این قوم اند। و این بدین معنی است که سردمداران رژیم نیز همچون محمدرضا پهلوی – خوشبختانه – به دام افتاده اند. به دام ملت! هر ابلهی می تواند تصور کند که با توده های انبوه مردم شاخ به شاخ شدن، یعنی غزل خداحافظی را خواندن!

تاریخ به درستی و با واقعیتی عینی نشان داده است که هر رژیمی و هر "رهبری" که مستقیما با مردم گلاویز می شود، هنگامی متوجه دودی که به چشمانش می رود خواهد شد، که دیگر نه تنها کور، که کر هم شده است. و حالا این "آیت الله" تازه به دوران رسیده ای که حتی هم صنفی هایش هم قبولش ندارند، گیج و گول و روان پریش، ادای کسانی را در می آورد که تاریخ به نابودی آنها شهادت عینی داده است!
شدت سرکوب، جنایت، خشونت، شکنجه و کشتار طی این 30 سال به مرحله ای رسیده است، که دیگر هیچ کسی نمی تواند چشم خود را بر آن ببندد. اگر دیروز بهانه برای سرکوب و کشتار، "گروهک های تروریستی" بودند، و با ترفندها و توجیهاتی چون "جنگ تحمیلی" و حفظ نظام، و سرکوب "عناصر وابسته به استکبار جهانی"! بود، امروز دیگر شرایط کاملا تغییر یافته است. امروز توده های مردم، بدون وابستگی! به جایی – به جز به سرزمین ایران – به میدان آمده اند تا بر ستمی که تا کنون بر آنها رفته است، شهادت دهند. امروز دیگر نه نیروهای رادیکال سیاسی و احزاب و سازمان های سیاسی چپ گرا و مخالف با استبداد و دیکتاتوری و "غیر خودی"، که بسیاری از نیروهای خودی و فریب خورده نیز، با گذشته خویش به جنگ برخاسته اند.
در ساختار سیاسی رژیم، و دسته بندی های درونی آن، شکاف عمیقی به وجود آمده است که بسیاری از رشته های سالیان استبداد را به پنبه تبدیل کرده است و رژیم را با بحرانی درونی، ساختاری و جدی مواجه ساخته است. بحرانی که مهار آن دیگر کار هر کسی نیست. وقتی کارگزاران سابق رژیم را به زندان می افکنند، وقتی روزنامه نگاران و روشنفکران فعال در چهارچوب قانون حاکمیت را تحمل نمی کنند، هنگامی که سرکوب گران دهه 60 را با ناسپاسی هر چه تمام مورد بی مهری قرار می دهند، هنگامی که "جانبازان جنگ تحمیلی"، سربازان گمنام (سابق) امام زمان" را بر نمی تابند، هنگامی که حتی "استوانه" دیگر "نظام"(رفسنجانی) را تحقیر می کنند، هنگامی که ... اینها همه نویدبخش مرگ حتمی رژیمی است که سه دهه با کشتار، خشونت، سرکوب، ظلم، بی عدالتی و جباریت به حیات خویش ادامه داده است!
آری، آنها امروز با مردم رو به رو شده اند. با کشتار مردم، دستان آلوده خود را آلوده تر ساخته اند. آنها به جنگ با کسانی برخاسته اند که روزی روزگاری، جسد زنده خمینی را بر دستان خویش به سوی بهشت زهرا می کشاندند، تا او در آنجا، نه تنها رضا خان میرپنج - بعدها ملقب به پهلوی – و پسرش محمدرضا را، بلکه یک نسل را به زیر پرسش بکشد که آنها برای نسل خودشان حق داشته اند که تعیین تکلیف کنند و تصمیم بگیرند و نه برای دیگر نسل ها! و البته این تنها کلام منطقی یی بود که ما در سراسر عمر از آن "پیر ایمان سوز" و البته ایران سوز، شنیدیم! و امروز، آیا سید علی خامنه ای این جمله پیر راحلش را به یاد می آورد؟ هر چند که خود گوینده این جمله نیز، آن را در اوج هیجانات و اقتدار طلبی ها و بر جای سلاطین و شاهان نشستن، به سادگی آب خوردن، فراموش کرد؟!
با این همه و با این حال، باید به سید علی گفت که با کبریت و آتش بازی کردن، نه تنها کار بچه ها که کار بزرگ ترها هم نیست! به ویژه اینکه در بد جایی قرار گرفته باشند. پس، عقل به ما حکم می کند که ... با آتش بازی نکنیم! اما، گویا با آتش بازی کردن، با همه اتفاقات مهیب ناشی از آن، هیچ بچه ای را به سر عقل نیاورده است! و دیکتاتورها که البته هیچگاه از آن همه تجارب درسی نمی آموزند. چرا که مست و مغرور ... تا زمانی که سرشان به سنگ (البته سنگ لحد) نخورد، متوجه هیچ چیز نخواهند شد!
داشتم می گفتم که اینها دیگر "گروهکی" نیستند. اینها مردمند. ... نه، اینها اقیانوسند...، توفانند... زلزله دریایی اند. با اینها نمی توان شوخی کرد. پایشان را در بد زمینی گذاشته اند. اینجا مرداب است و باتلاق و ...!
جلوی این سیلاب را نمی توان گرفت. تازه اینها با سیل هم مواجه نیستند. با طغیان سیل و سیلاب رو به رو اند. چه خواهند کرد، با این موجی که هر از چند دهه ای ساحل را به هم می پیچد؟

الیس الصبح بقریب؟
آیا صبح نزدیک نشده است؟
و البته آنها که هیچگاه بیدار نبوده اند، نمی توانند درک کنند که جهان را آب برده است و آنها را خواب؟ کدام انسان صاحب عقل و هوش را دیده اید که بر روی خواهران و برادران و خانواده و همشهریان خویش تیغ بکشد؟ مگر به وسوسه شیطان و سایه گان خدا بر زمین؟
اما، همانطور که در آغاز گفتم، اینها مردم اند. و با مردم، هرگز نمی توان شوخی کرد. آن هم از این نوعش!
"نه، این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست"!
(شاملو)

۱۳۸۸/۰۷/۱۶

دکتر محمد ملکی را از یاد نبریم!

دکتر ملکی را از یاد نبریم!
در خبرها آمده است که خانواده دکتر محمد ملکی از وضعیت جسمانی و سلامتی وی ابراز نگرانی نموده و بر این باورند که حکومت گران، قصد نابودی ایشان را دارند। اصل خبر به شرح زیر می باشد:

"بعد از گذشت ۴۵ روز از بازداشت دکتر محمد ملکی و در حاليکه کماکان وی در سلول انفرادی نگهداری ميشود، اکنون نشانه ها حکايت از آن دارد که حال وی در زندان وخيم است و از اينرو خانواده را در بی‎اطلاعی مطلق گذاشته اند. در ۱۴ روز گذشته دکتر ملکی هيچ تماسی با منزل نداشته است و امروز، دوشنبه، قرار بود که طبق نامه کتبی قاضی پرونده، خانواده با وی در زندان اوين ملاقات داشته باشد، اما در پی مراجعه خانواده اعلام شد بازجو اجازه ملاقات نميدهد و وی ممنوع الملاقات است. اين درحالي ست که وکيل دکتر ملکی اطلاع يافته بود که ظاهرا بازجويی وی پايان يافته است. اين شواهد نشان دهنده اين است که همانطور که خانواده بارها در نامه به مسئولان هشدار داده بود، وضعيت سلامتی محمد ملکی وخيم است و احتمالا اتفاقی برای ايشان رخ داده که مقامات زندان از دادن هر نوع اطلاعی از وضعيت او خودداری مي کنند. دکتر ملکی در تنها ملاقاتی که حدود يکماه پيش در زندان با همسر و وکيلش داشته به شدت از مشکلات بيماری ابراز ناراحتی کرده و خواستار اقدام فوری جهت درمان بوده که عليرغم درخواستهای مکرر خانواده و وکلای وی، هيچ اقدامی توسط مقامات تاکنون صورت نگرفته است.
خانواده دکتر ملکی به شدت نگران وضعيت سلامتی ايشان بوده و بار ديگر هشدار داده و اعلام ميکند که مقامات عالی نظام ظاهرا با شيوه نرم و تدريجی و با علم به بيماريهای تهديدکننده سلامتی محمد ملکی، قصد حذف فيزيکی ايشان را دارند و از اينرو مسئول هرگونه اتفاق ناگواری برای سلامتی وی خواهند بود." خانواده ملکی - دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۸

دکتر محمد ملکی که اینک در آستانه هفتاد و شش سالگی قرار دارد، بیش از چند دهه سابقه مبارزه با استبداد شاه و شیخ را نیز با خود همراه دارد. او به جز صداقت، پاکی و عشق به مردم هیچ انگیزه دیگری نداشته و ندارد. دکتر ملکی، نه تنها نخستین رییس دانشگاه تهران پس از انقلاب، که جزو نخستین کاندیداهای مجلس شورا، از سوی نیروهای انقلابی و ترقی خواه، از جمله، سازمان مجاهدین خلق ایران، سازمان انقلابی شورا، و ... نیز بود. او در هنگامه ای که بسیاری از چهره های سابقه دار قبل از انقلاب، با تکیه بر سوابق مبارزاتی خویش، در جست و جوی نام و نشان و مقام بودند، پست برجسته ی علمی و معتبر ریاست دانشگاه تهران را در اعتراض به جو موجود رها کرد و عطایش را به لقایش بخشید. و البته این گذشت و رها کردن پست و مقام، تنها دلیل بزرگی و سلامت نفس ایشان نبوده و نیست. او در اعتراض به اختناق و دخالت دولت و حکومت در امور مربوط به دانشگاه، و اختناق موجود، به زندان رفت. و مورد انواع و اقسام شکنجه ها قرار گرفت. من خود هیچگاه به افتخار دیدار ایشان نایل نشدم. اما همسر مهربان ایشان، خانم قدسی میر معز را حد اقل دوبار در منزل پوران خانم شریعتی زیارت کردم. بانویی مهربان و صبور، که به شدت نگران دکتر ملکی بود و صد البته بسیار شجاع. درست به همانگونه که امروز در بیانیه ها و مصاحبه هایش می بینیم و می خوانیم. محمد ملکی را علیرغم سال ها مبارزه با استبداد شاهی و همراهی با نیروهای انقلابی، و همراهی با دکتر شریعتی و مجاهدین، به جرم ضد انقلاب و منافق و ... در دهه ی شصت روانه ی زندان نمودند. اما زندان گویا برای ایشان کافی نبود! او می بایست انواع و اقسام شکنجه های نماینده "امام راحل"، یا همان خمینی جنایت پیشه در زندان اوین و دادستانی انقلاب، به سردمداری لاجوردی معدوم را تجربه کند. که تجربه کرد!

اما ملکی پس از سال ها زندان و تحمل شکنجه، از پای نیفتاد و انسان تر از پیش بر پای خاست و تن به ابتذال ولایت نیالود. او بارها با نوشته ها و گفته های خویش، رژیم جنایت پیشه جمهوری اسلامی را به چالش کشید و علیرغم اینکه هیچ نیروی مادی بالفعل در اختیار نداشت، کارگزاران حکومت را به نقد کشید. او نخستین کسی بود که در یک نامه رسمی در دهه هفتاد خمینی را به صراحت به دشمنی با آزادی متهم ساخت و عمل او را قلع و قمع آزادی خواهان ارزیابی نمود. هم او بود که در بیانیه ای دیگر سردمداران رژیم را به مناظره برای افشای شکنجه ها و جنایت های حکومتی در دهه شصت، به مناظره طلبید. او اینک در آستانه هفتاد و شش سالگی، در زندان حکومت آخوندی به سرمی برد. او به جز زبانش و حافظه اش، هیچ چیز دیگر برای مبارزه با استبداد و اختناق در اختیار ندارد. رژیم اما علیرغم تمامی امکانات مادی و قدرت نظامی خود، عاجز و ناتوان، تنها راه رهایی خود از این زبان گویا را نابودی او می داند. آنها در پی نابودی کسی بر آمده اند که زبان گویای اتفاقات دهه شصت می باشد. مردی که دایره المعارف (معلومات عمومی) شکنجه ها و جنایات دهه ی شصت می باشد؛ این سند و مدرک جنایات و خیانات تمامی شکنجه ها و بی رحمی ها و انسان کشی های دهه ی شصت. مردی که به رذالت و ابتذال تن نمی دهد و خود را و قلم خویش را به حراج نمی گذارد. او را نمی توانند تحمل کنند، چرا که زبان گویا و تلخی دارد و دوست دار آزادی و حقوق بشر است. او اینک، در اوج تنگنا و فشار و بیماری، و در عین حال استوار، منتظر همراهی و همیاری ماست. نگذاریم این دایره المعارف افشاگرانه حکومت جنایت و شکنجه، به دست جنایتکاران مدعی اسلام، خاموش شود. او را فراموش نکنیم!

۱۳۸۸/۰۶/۱۷


تا ز دشت عشق مجنون رفت
مردی بر نخاست!
بزرگ مرد میدان مبارزه را دریابیم!
مبارز پیر، دکتر محمد ملکی را فراموش نکنیم!

۱۳۸۸/۰۶/۱۵

اصلاح تفکر دینی

اصلاح تفکر دینی
در گفت و گو با رادیو سراسری سوئد - بخش فارسی
یکی از اهداف روشنفکران و نواندیشان دینی اصلاح تفکر دینی ست. از آن جمله می توان از فرق گذاشتن میان شریعت که مجموع احکام حقوقی و اجتماعی ست و حقیقت دین که آزادی، مساوات، برابری بشری و عدالت است نام برد. تاریخ این جنبش ها در ایران در سال های قبل از انقلاب اسلامی ست ولی عملکرد های نو اندیشان و روشنفکران دینی در طول سی سال اخیر بیشتر و وسیعتر شده است.

نواندیشان دینی و اصلاح تفکر دینی
این جنبش می خواهد بوسیله دین جامعه را مدرن سازد. علی فیاض یکی از روشنفکران دینی در یوتیبوری ست. وی ضرورت مدرن ساختن جامعه ار طریق دین را سنتی بودن جامعه می داند. مقاومت بنیادگرایان دینی در جامعه با عث نگهداشتن و اجرای سنت های دینی مروج 1400 سال قبل در عصر حاضرشده است. امروز تعداد زیادی از مردم در روستا های ایران و افغانستان سنتی هستند و دین هویت آنها ست و اساس زندگی شان روی احکام دینی استوار است. از علی فیاض می پرسم که نو اندیشی دینی با چه واکنشی از طرف مردم روبرو می شود.
بنیاد گرایان دینی احکام اجتماعی و حقوقی اسلام را ابدی می خوانند و بر خلاف دیدگاه این گروه، نواندیشان و روشنفکران دینی این احکام را وابسته به زمان و مکان می دانند و به همین جهت این اخکام از نظر اینها قابل تغییر هستند. این تقابل با عث تضاد های شدید میان این دو گروه می شود که به نظر علی فیاض کاملآ طبیعی ست. بنیادگرایان دینی که منافع خود را در اسلام تاریخی می بینند یکی از نیروی های سر سخت مقاومت در برابر روشنفکران و نواندیشان دینی اند. به گفته علی فیاض روشنفکران و نو اندیشان دینی در ایران از آزادی بیان برخوردار نیستند. حکومت ماتع پخش و نشر هر نوع تفکر جدیدی که با منافع شان سازگار نباشد، می شود. باوجود این همه موانع روشنفکران دینی با اقتضای زمان دست آوردهایی در جامعه دارند و آن هم به میان آمدن اصلاح طلبان بیشتر چه در سطح جامعه و چه در سطح حکومت اسلامی می باشد، ولی به نظر علی فیاض نو اندیشی و اصلاح طلبی در سطح حکومت سیاسی ست نه اصلاح در امور اجتماعی و فرهنگی. به عقیده علی فیاض میر حسین موسوی یکی از اصلاح طلبان میانه رو در رژیم ایران است.
کاندیدا های ریاست جمهوری ایران را شورای نگهبان تآئید می نماید. چهار کاندیدای دوره دهم انتخابات ریاست جمهوری کسانی بودند که به کلیت حکومت اسلامی وفادار بودند. ولی به عقیده علی فیاض شعار میر حسین موسوی که خروج از انزوا بود با عث کودتای سیاسی دوازدهم جون 2009 شد. خروج از انزوا راه را برای گفتگو با غرب باز می کرد وشاید هم زمینه های دموکراسی را در ایران ایجاد می کرد که با عث شکاف در رژیم کنونی می شد، بنابراین بنیادگرایان در اقتدار خواستند مانع این تغییر جزیی که در دراز مدت به ضرر حکومت اسلامی ست، شوند.
گفتگوی بلندتر با علی فیاض

شکیلا عیدی زاده

۱۳۸۸/۰۴/۱۷

۱۳۸۸/۰۳/۲۰

چرا در انتخابات شرکت نمی کنم؟

چرا در انتخابات شرکت نمی کنم؟

این روزها بار دیگر همه نگاه ها به "انتخابات" ریاست جمهوری در ایران معطوف شده است. حال چه ما بخواهیم و چه نخواهیم – حتی کسانی چون من که تحریم را در دستور کار خویش قرار داده اند – گوشه چشمی به نتیجه آن دوخته اند. و کنجکاو هستند بدانند که بالاخره از دل این نمایشات کدام "هنرمند"! سر برون خواهد آورد!
بسیاری از خانم ها و آقایان هموطن که به نوعی خود را صاحب نظر در عرصه فرهنگ و سیاست می دانند در رابطه با این نمایشات تکراری و ملالت انگیز دیدگاه های خود را مطرح نموده و به شرکت و یا عدم شرکت در آن نظر داده و استدلال هایی را نیز مطرح کرده اند تا نقطه نظرات خویش را موجه جلوه دهند.
من اما به عدم شرکت در این نمایشات رأی می دهم و به تحریم کنندگان "انتخابات" می پیوندم. دلایل من برای عدم شرکت در این "انتخابات به طور مجمل و خلاصه بر پایه موارد زیر استوار است:

1. 30 سال است که مردم ما در "انتخابات" گوناگون به دلایل مختلف – اجباری و یا اختیاری – شرکت کرده اند و نتیجه همان بوده است که می بینیم. نه تغییر و تحول ساختاری در رژیم به وجود آمده است و نه از آلام و دردها و رنج های مردم ما کاسته شده است، و نه از فقر و استبداد کم شده است و نه مجالی برای تمرین دموکراسی برای مردم به وجود آمده است!
2. در این حاکمیت استبدادی مذهبی، از تقلبات "انتخاباتی" که بگذریم، مردم هیچگاه حق انتخاب نداشته اند. بلکه آنها از بین انتخاب شوندگان توسط شورای نگهبان، به یکی "رای" داده اند. این الگو که همه ی کسانی که باید به مجلس خبرگان، مجلس شورا، شوراهای شهر و روستا، و ریاست جمهوری برگزیده شوند، از پیش می بایست توسط شورای نگهبان، صلاحیت آنها پذیرفته شود در همه ادوار "انتخابات" رژیم عملی شده است. یعنی در واقع تمامی کسانی که می بایست در یکی از "انتخابات" شرکت کنند، از پیش توسط پیرمردانی با افکار و تمایلات چند هزار ساله "شورای نگهبان"!؟ انتخاب می شوند. پس این پرسش اساسی مطرح می شود که من – شهروند معمولی ایرانی – انتخاب می کنم، یا این چند پیر فرتوت قرون وسطایی؟
3. مشکل عمده و اساسی ما، حاکمیت مطلقه ولایت فقیه و قانون اساسی حامی آن است. تا زمانی که قانون اساسی ما نه بر اساس قوانین جهان شمول حقوق بشری، و قرارداد اجتماعی، بلکه بر اساس برداشت های ارتجاعی آخوندها و قیمومیت آنان استوار باشد، هیچ "انتخابی" ره به جایی نخواهد برد.
4. تجربه دوران "اصلاحات" – اگر بتوان آن را طلایی ترین دوران رژیم نامید – می تواند بهترین پاسخ به بی اثری شرکت در "انتخابات" رژیم باشد. تجربه ای که تنها و تنها بر تداوم عمر حاکمیت سرکوب گر و مستبدانه حاکمیت "فقها" صحه گذاشت.
5. آخرین مورد مهم و پرسش اساسی این است که تا کنون، کدام یک از این "رجال سیاسی"، در جبهه مردم بوده و با جنایات انجام شده در این حاکمیت، مخالف بوده اند؟ واقعیت این است که تمامی این افراد "وجیه المله" و وجیه الدوله! در تمامی جنایات "امام راحل" و شرکا، سهیم و شریک بوده اند. به چه چیزی و به چه کسی باید رای داد؟
6. پایان سخن این که با این "رأی دادن"ها به کجا رسیده ایم و به کجا می توانیم رسید؟
خانه از پای بست ویران است. و خواجه های ما! در پی نقش ایوانند!

بنا بر این، شرکت در این "انتخابات" به منزله حمایت و صحه گذاشتن بر قوانین مصوبه مجلس و حاکمیتی است که به جز تصویب قوانین ارتجاعی و نقض مداوم حقوق بشر و سرکوب دگر اندیشان، شکنجه و اعدام، هیچ دست آورد دیگری نداشته است.
آیا در چهارچوب چنین نظامی، توجیه استفاده از کمترین امکانات دموکراسی، یک شوخی سیاسی نیست؟



۱۳۸۷/۰۹/۱۸

قتل های زنجیره ای سیاسی؛ ده سال گذشت!

قتل های زنجیره ای سیاسی نگاهی دوباره، پس از یک دهه
ده سال از اوج گیری قتل های زنجیره ای سیاسی و افشای دست اندرکاران آن گذشت. ده سالی که تداوم آن را در اشکال دیگری همچنان شاهد هستیم। این قتل و کشتارها در واقع ادامه جنایاتی بود که از همان آغاز حاکمیت، با دستگیری، شکنجه و اعدام منتقدان و مخالفان شروع شده بود। جنایاتی که لکه ننگ دیگری بر دامن خمینی و جانشینان او و پیروانش گذاشت। بسیار ساده لوحانه می باشد، اگر بخواهیم این قتل ها را تجزیه شده و از مجموعه جنایات رژیم جدا کرده مورد ارزیابی قرار دهیم। در این سی سالی که از حیات رژیم می گذرد، دست اندرکاران و گردانندگان آن تاکنون جنایات خود را به شکل های مختلف به انجام رسانده اند। در دهه ۶۰ خورشیدی، با طوفان مقاومت مجاهدین و مبارزین که به طور مستقیم سرنگونی حاکمیت را هدف قرار داده بودند، به کشتار نسل جوان بر آمده از انقلاب دست زدند। کشتارهای خیابانی، اعدام های دسته جمعی، شکنجه های قرون وسطایی، زندان های دراز مدت و ابدی، محصول این دهه بود। فروکش نمودن مقاومت و سرکوب بی رحمانه آن و گریز رهبران و فعالان سیاسی جامعه به "جوامع آزاد"، نگاه گردانندگان حکومت سرکوب را متوجه خارج از کشور نمود و ترورهای پی در پی فعالان و رهبران سیاسی آغاز شد. رسوایی رژیم در افکار عمومی جهانی و محکومیت سران آن در دادگاه های بین المللی، آغاز اعتراضات مدنی و حتی "غیر سیاسی" و صنفی اقشار مختلف جامعه بار دیگر آنها را متوجه داخل کشور نمود. درگیری ها و جناح بندی ها و باندبازی های درونی و تقسیم قدرت نیز بر این بحران ها افزود و در نتیجه، رژیم از ادامه ترورهای سیاسی – فرهنگی خود در خارج از کشور کاست. و به جایی رسید که برای تداوم حیات خود که همراه با بحران آفرینی همراه بود، فعالیت های فرهنگی را نیز خطری جدی برای خود تلقی نمود و فعالان و فرهنگ ورزان را نیز هدف قرار داد. زنان، دانشجویان، جوانان، کارگران و محرومان و تهی دستان جامعه - که البته پیش از آن نیز- "دشمن" و خطر های بالقوه به شمار می رفتند در معرض سرکوب، نفی و حذف قرار گرفتند. در این فاز که من آن را سومین فاز می نامم، دستگیری، زندان و ترور فعالین فرهنگی – ادبی در دستور کار قرار گرفت که قتل های موسوم به زنجیره ای، شاخص آن به شمار می رود. البته در همین فاز، حذف و یا زندانی نمودن رقبای "خودی" نیزکه می توانستند در درگیری های جناحی نقش موثری بر عهده بگیرند هم افزوده شد. که احمد خمینی، سعید حجاریان، عبدالله نوری – برادرش دکتر علیرضا نوری – و حتی اکبر گنجی، عماد الدین باقی، شمس الواعظین، و ... از نمونه های مشخص و شناخته شده آن به شمار می روند. مجموعه این مراحل، در هماهنگی با یکدیگر، ماهیت این رژیم را شکل می دهند که آن عبارت است از بحران آفرینی و جنایت به هم پیوسته و پی در پی برای حفظ قدرت و تداوم حیات!
* * *
بازخوانی قتل های سیاسی موسوم به زنجیره ای
مدت کوتاهی پس از انجام آخرین قتل های افشا شده سیاسی توسط رژیم حاکم که گفته می شد بیش از هشتاد تن را شامل می شود - و البته باید بسیار بیشتر از این تعداد باشد - سردمداران رژیم به "جراحی" نظام پرداختند و با دستگیری تعدادی از احشاء و امحاء - اعضای سازمان اطلاعات خود – به تلاش برخاستند تا به نحوی "آبرومندانه"! با قربانی کردن عده ای از مجریان و آمران دست چندم این سلسله جنایت ها، به قطع کردن سرنخ هایی که به شناسایی عناصرعمده و اصلی می انجامید بپردازند। آنان اصطلاحی را مطرح کردند که طرح خود همین اصطلاح حکایت از توطئه ی گسترده ی دست اندرکاران این جنایت ها برای پنهان نگه داشتن نقش عمده و اساسی خود بود। جنایاتی که در ابعادی گسترده و با رضایت و حتی آمریت بخش رهبری کننده حاکمیت انجام شده بود। آنها به جای قتل های سیاسی زنجیره ای و یا حتی عنوان رایج شده قتل های زنجیره ای، اصطلاح "قتل های محفلی" را به کار گرفتند تا با به جا انداختن این اصطلاح، جنایات فوق را به محفلی مستقل و "خودسر" مربوط بدانند که به صورت خودسرانه اقدام به انجام این کشتارهای ضد بشری نموده است। و این همه در حالی بود که با تلاش برخی از روزنامه نگاران و اصلاح طلبان حکومتی که به هر حال به دلیل ارتباطات و پیوست خود با لایه های اصلی قدرت و در مواردی وزارت اطلاعات - کسانی چون اکبر گنجی و عماد الدین باقی، که گفته می شود منابع اطلاعاتی هر دو سعید حجاریان بوده است – سرنخ ها تا بالاترین مقامات رژیم رسید و دامن حتی رهبر و ولی سفیه نظام را نیز گرفت। سعید امامی به هر حال از کادرهای اصلی و هدایت کننده ساوامای رژیم فقها بود که پس از فلاحیان - وزیر اطلاعات وقت - نفر دوم و دومین چهره مخوف آن وزارت خانه به شمار می رفت که بدون تردید در ارتباط تنگاتنگ با کلیه سران رژیم بود. رابطه اکبر بهرمانی رفسنجانی به عنوان رییس دولت و بعدها رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام، بدون شک رابطه ای عادی با وزیر اطلاعات و دست اندرکاران امنیت رژیم نبوده است. و اتفاقا این وزارت خانه حساس ترین وزارت یک دولت به شمار می رود که می بایست امنیت شهروندان، و تحرکات عناصر بیگانه را به دقت زیر نظر بگیرد و به رییس دولت گزارش دهد. و اگر به این مسئله توجه کنیم که زنده یاد دکتر کاظم سامی، نخستین چهره مشهور قربانی شده توسط این شیوه ها بود و پس از آن تا سال ۱٣۷۷ و قتل ۶ نفر در فاصله ای کوتاه مدت، زمانی طولانی برای کشف و ردیابی این جنایات در اختیار سردمداران رژیم بوده است، و آنان طی آن همه مدت، هیچ اقدامی برای پی گیری انجام ندادند، خود برای نشان دادن آگاهی و رضایت مجموعه رهبری کننده حاکمیت و سهیم و دخیل بودن آنان در این جنایات کافی می باشد. از سوی دیگر نباید فراموش کرد که نام موجوداتی همچون محسنی اژه ای، اکبر رفسنجانی، علی فلاحیان، دری نجف آبادی، مصباح یزدی، روح الله حسینیان، احمد جنتی، سعید امامی و ... و تعدادی دیگر از حاکمان ریز و درشت، هنگام ارائه ی افشاگری ها – که نتیجه اش زندانی شدن برخی از عناصر فعال پیشین در ارگان های رژیم بود – به عنوان آمرین این قتل ها مطرح شدند.
فقها و آخوندهای ریز و درشت به صراحت دم از قتل و کشتار دگراندیشان می زنند!
عبدالله نوری در دادگاه خود خواسته بود که نام برخی از آمرین را افشا کند که گردانندگان دادگاه مانع شدند। البته "او پس از جلسه دادگاه صریحا گفته بود که "می خواستم بگویم که چه کسی دستور قتل پیروز دوانی را داده و از قضا او از کسانی است که در مجموعه دادگاه ویژه روحانیت هم حضور دارد।" (۱) به بیانی دیگر تمامی آمرین قتل ها، یا مطلعین و موافقین آن، همه در دستگاه های رهبری و اجرایی، به ویژه امنیتی و قضایی سر نخ اصلی شان به هدایت گران رژیم از قبیل ولی فقیه، مجلس خبرگان، مجمع تشخیص مصلحت نظام، قوه قضاییه و ... می رسید। در همین رابطه است که شیخ مصباح یزدی که مورد تایید و احترام بیشتر آخوندها و روحانیون، از جمله "مقام معظم رهبری" است، به صراحت هر چه تمام می گوید: "لزومی ندارد ما از غیر خودی ها به صرف اینکه پستی دارند حمایت کنیم بلکه باید همواره با آنان بجنگیم و هیچگونه رحم و مروت و رافت برای آنان نداشته باشیم" !! (۲) و البته این خشونت ایشان نسبت به پست و مقام دار ها است که "خودی" محسوب می شوند!!! وی در جایی دیگر به صراحت گفته بود: "اگر تحقق اهداف اسلامی به جز از راه خشونت امکان پذیر نباشد، این کار ضروری است"। (٣) آخوند خزعلی، یکی دیگر از نزدیکان "رهبر معظم انقلاب"!! در همین رابطه با بی شرمی هر چه تمام به سبک لمپن – قداره بندان زورگوی، "گندگاو چاله دهان" خویش را چنین به یاوه می گشاید و عربده می کشد که: "این قلم به دستان باید نابود شوند। اینها همه رفتنی هستند". (۴) وکیل حسین شریعتمداری و عضو "حقوقدان" روزنامه کیهان، فیروز اصلانی، که خود نیز از جمله دست اندرکاران این قتل ها و حامیان سینه چاک حاج آقا حسین [شریعتمدار] و حاج آقا سعید [امامی] بوده است، به صراحت به انگیزه "دینی" قاتلان چه در داخل و چه در خارج، اشاره می کند و نشان می دهد که کشتن و ترور مخالفان، چه در داخل و چه در خارج، برای آنان تئوریزه شده و با دلایل "شرعی" به سادگی امکان پذیر بوده است: "روی چهار عنصر منحرف رده پایین که کشته شده اند، بحث نیست... البته در قانون مجازات اسلامی این مطلب به صراحت ذکر شده است که اگر شخصی مهدور الدم شد و عده ای او را کشتند، کسی حق ندارد به آنها تعرض کند، مگر این که مهدورالدوم بودن مقتول را نتوانند در دادگاه اثبات کنند، اما اگر همین مهدورالدم فرار کرد و در کشور دیگری رفت و یا به جایی پناهنده شده، اگر توسط عده ای کشته شود دیگر حتی دادگاه هم حق ندارد آنها را مورد سئوال و جواب قرار دهد، بلکه کسی حق هیچ گونه تعرض و یا سرزنشی را نسبت به آنها نخواهد داشت." (۵)
قربانیان این جنایات دارای چه هویتی بودند؟
لازم است بر این نکته تاکید کنم که وقتی از قتل های زنجیره ای صحبت می کنیم، نباید این تصور را ایجاد کنیم که همه ی قربانیان این سلسله جنایات تروریستی و ضدبشری، "قهرمان ملی"! بوده اند! در لیست این قربانیان، افرادی نظیر احمد سنجری و فاطمه قائم مقامی هم وجود داشتند که نه تنها سیاسی نبودند و فعالیتی علیه رژیم نداشتند، بلکه خود به نوعی در ارتباط با وزارت اطلاعات و دار و دسته ی سعید امامی بودند(।(۶حتی مرگ احمد خمینی که خود وارث و شریک تمامی جنایات روح الله خمینی بود نیز احتمالا توسط همین باند و در همین سلسله قتل ها صورت پذیرفت، تا یکی از قربانیان رقابت های درونی رژیم به شمار رود। در همان روزهای اوج افشاگری باندها و جناح های درونی رژیم، گفته شد که آخوند نیازی در دیداری با حسن خمینی، به وی گفته است که برخی از دستگیر شدگان اعتراف کرده اند که پدر شما را نیز همین "محفل" از بین برده اند। و البته سخنان تند احمد خمینی چند ماه قبل از مرگش، می توانست تاییدی بر صحت این نکته باشد. اما علاوه بر این چند مورد و موارد کم تر شناخته شده که مربوط به درگیری ها و تضادهای درونی خود آنها بوده [و هست] و نیز قربانیان گمنام و ناشناخته دیگر که تنها در فردای فروپاشی این رژیم آشکار خواهند شد، بایسته است به طیف بندی و انگیزه خوانی قتل های فعالان سیاسی و روشنفکران و نویسندگانی پرداخت که در عرصه های مختلف فعال بودند. با یک نگاه کلی به این چهره های شناخته شده، می توان آنها را در چند طیف دسته بندی نمود. این گزینش ها نشان می دهد که رژیم در هیچ عرصه ای منتقدان خویش را به حال خود رها نکرده و تنها یک گروه و یا یک جریان خاص فکری را هدف قرار نداده است؛ - روشنفکران (نویسندگان، روزنامه نگاران و مترجمان) که خود به دو دسته تقسیم می شوند: الف . عناصر لاییک و غیر مذهبی ب . روشنفکران و فعالان فرهنگی با گرایشات مذهبی [نکته اشتراک این هر دو گروه، ظلم ستیزی و عدالت خواهی و کنجکاوی ها و دغدغه های فکری آنان بوده است.] - فعالان اقلیت های دینی - فعالان سیاسی برای اثبات هر کدام از موارد طرح شده در بالا می توان نمونه های زیر را ارائه نمود؛ روشنفکران غیر مذهبی و لاییک: احمد میرعلایی، ابراهیم زال زاده، محمد مختاری، محمد جعفر پوینده، سعیدی سیرجانی روشنفکران مذهبی: محمد حسین برازنده، مجید شریف، دکتر تفضلی، حمید حاجی زاده، سید خسرو بشارتی اقلیت های دینی: دکتر احمد صیاد، ماموستا محمد ربیعی، ماموستا فاروق فرساد، کشیش مهدی دیباج، کشیش میکاییلیان، دکتر عبدالعزیز بجد فعالان سیاسی: دکتر کاظم سامی، داریوش فروهر، پروانه فروهر آنچه که می تواند بیانگر انگیزه قتل این افراد باشد، در وهله نخست، "دگراندیش" بودن آنان است. همه آنها به نوعی خارج از چهارچوب معیارها، ضوابط و ملاک های رژیم می اندیشیده اند و رفتار می کرده اند. چرا که در سیستمی که همه باید "خودی" باشند و تابع دیدگاه رهبر و یکسان اندیش، دگر اندیش حق حیات ندارد. ایجاد پرسش، حتی بی خطر ترین آنها، می تواند اما و اگر های دیگری را به دنبال خود داشته باشد که در نظام های توتالیتربه هیچ روی قابل تحمل نیستند. دسته بندی فوق همچنین نشان می دهد که برای گردانندگان رژیم تفاوتی نداشته است که این افراد دگراندیش به کدام گرایش فکری تعلق داشته باشند.
انگیزه ها و چرایی این قتل ها
در این باره دیدگاه ها و نقطه نظرات متفاوتی ارائه شده است. مخالفان رژیم هر کدام بر اساس مواضع سیاسی خود نسبت به رژیم، در همان روزها تحلیل هایی در این باره منتشر نمودند که خوانندگان این سطور کمابیش آن مواضع را خوانده و یا شنیده اند. اما تحلیل ها و دیدگاه های جناح ها و دسته بندی های درونی رژیم که عامل اصلی این جنایات می باشند، تامل بر انگیز و خواندنی است! طرفداران محمد خاتمی و "جامعه مدنی" وعده داده شده وی، یکی از دلایل عمده و اصلی این قتل ها– به ویژه قتل هایی که در ماه های آبان و آذر ۱٣۷۷ صورت پذیرفت - را برای "مقابله با تحقق جامعه مدنی و آزادی های [؟!!] مصرح [؟] در قانون و شکست پروژه سیاسی خاتمی" و در نهایت "بی اعتبار کردن خاتمی" (۷) ارزیابی کردند. "مخالفان" خاتمی و "جامعه مدنی" وی، از قبیل حسین شریعتمدار، آخوند نیازی، آخوند جنتی و ... این قتل ها را توطئه های از پیش طراحی شده توسط "صهیونیسم بین الملل" و "استکبار جهانی" توسط نفوذی های خود [همان عناصر خودسر!!] برای تضعیف نظام و بی اعتبار کردن آن دانستند. بازجویی هایی که از باند سعید امامی و همچنین زن وی به عمل آمد، نشان می داد که بازجویان با همان شیوه های آموخته از حسین شریعتمدار، فلاحیان و خود سعید امامی، چگونه آنان را وادار می سازند تا از ارتباط خود با اسراییل پرده بردارند. در همین رابطه آخوند نیازی، رییس سازمان قضایی نیروهای مسلح به صراحت مواضع این جناح را اینچنین مورد تاکید قرار داد: "انگیزه طراحان این قتل ها این بود که نظام را در عرصه بین المللی و داخلی با مشکل مواجه کرده و مسئولان نظام و دولت را با این گونه مسائل درگیر کنند."(٨) علی فلاحیان، وزیر اطلاعات اکبر رفسنجانی، که خود از دست اندرکاران جنایات آن سال ها بوده است، نیز به صراحت بر نقش "خارجی" ها تاکید می ورزد: "بر طبق نظر مقام معظم رهبری، این کار خارجی ها است[دایی جان ناپلئون را از یاد نبریم!] و البته بعید هم نیست که سرویس های خارجی در وزارت اطلاعات نفوذ کرده باشند... امکان اعتراف متهمان به این که قتل ها توسط خارجی ها طراحی شده زیاد است."(۹) از دیدگاه های این قداره بندان عربده کش که همواره شمشیر را از رو بسته اند و با قلدری و خشونت با دیگران مواجه شده و می شوند و هر جنایتی را، یا "قطع سر انگشتان استکبار جهانی" و یا "تحریکات صهیونیست ها و استکبار بین الملل" نامیده و می نامند که بگذریم، توجیهات خاتمی و طرفدارانش خواندنی و شنیدنی بوده (و هست) که هم ریاکارانه و فریبکارانه، و هم "متمدنانه"! ارائه می شود. این نقطه نظرات نیاز به نقد و ارزیابی جدی تری دارد تا نتوانند در پس این توجیهات، دایره جنایات و سرکوب گری های سیستماتیک و دائمی این رژیم را به مقطع کوتاهی از تاریخ و آن هم به دلیل وجود شخص شخیص ایشان و اصلاح طلبان حامی او محدود سازند. طرفداران خاتمی برای سرپوش گذاردن بر جنایات تکان دهنده دهه ۶۰ خورشیدی و وارونه جلوه دادن نقش "امام راحل"! خود در ماجرای این جنایت ها(۱۰)، تا آنجا که در توان داشتند، همه این جنایات را به دلیل حضور خاتمی و اصلاح طلبان در صحنه سیاسی ارزیابی کردند و اینکه فقط برای خراب کردن وی این جنایات صورت پذیرفته است. اینان چنان فریبکارانه از این وقایع سخن گفته و می گویند که گویی بنیانگزاران و سردمداران این رژیم از بدو تاسیس و پیدایش خود هیچ جنایتی انجام نداده و تنها در سال های "ریاست جمهوری خاتمی" برای شکست پروژه وی دست به کار شده اند. آن هم چنان که گویی خاتمی خارج ازچهارچوب حاکمیت و مناسبات آن پای به عرصه سیاست گذارده است. به همین دلیل نیز آنها درباره دهه خونین ۶۰ و کشتار دگراندیشان، اعدام های خیابانی، تجاوز به دختران و زنان زندانی و شکنجه های هولناک و... لب به سخن نمی گشایند و حتی بریده های به خارج آمده منتظر مدال لیاقت نیز، کلامی درباره آن سال ها بر زبان نمی آورند! (۱۱) در صورتی که همه می دانیم که این نوع قتل ها از سال های پیش از آمدن خاتمی و شرکا، در دوره رهبری خمینی و ریاست رفسنجانی آغاز شد. و بدون شک همه سردمداران این نظام مخوف از آن آگاه بوده اند. شاید بتوان گفت که این نوع جنایات با قتل دکتر کاظم سامی در دوم آذر ماه ۱٣۶۷ آغاز شد. یعنی حدود ۱۰ سال قبل از "انتخاب" خاتمی و جنجال های اصلاح طلبان حامی وی. واقعیت این است که این نوع تحلیل ها در پاسخ به چرایی این جنایات، آن هم از سوی کسانی که خود در مقطعی - آن هم نه چندان کوتاه مدت - در خدمت به همین رژیم و حفظ حاکمیت اهریمنی آن تلاش می کردند، برای کسانی که از همان آغاز تاسیس این رژیم، به نبرد با آن برخاستند، چیزی جز سرپوش گذاشتن بر جنایات تاریخی انجام شده توسط خمینی و شرکا نیست. تاکید می کنم تاریخی تا ازبدو پیدایش این حاکمیت را در بر بگیرد. آنچه از اواخر دهه ۶۰ خورشیدی شروع شد و بعدها زیر عنوان قتل های زنجیره ای – سیاسی معروف گردید نیز پدیده تازه ای نبود. ما، در همان آغاز دهه ۶۰ با نویسنده کشی و روشنفکر کشی مواجه بودیم. حبیب الله آشوری و سعید سلطان پور نمونه های شاخصی از این دست می باشند. بنا بر این آنچه که به قتل های زنجیره ای معروف گردید، نه به قصد تضعیف خاتمی و شکست "پروژه"!؟ وی، و نه توسط "عوامل نفوذی صهیونیسم بین الملل و استکبار جهانی"، بلکه در تداوم دگراندیش کشی، مخالف و حتی منتقد کشی و "پاک سازی" جامعه از غیر خودی و ...، توسط همه دست اندرکاران و کارگزاران حکومت صورت پذیرفت. خاتمی خود تا پیش از "رییس" شدن، سال ها در کابینه رفسنجانی و دیگر ارگان های رژیم مشغول خدمت بود و خود یکی از ده ها فرد گرداننده حکومت به شمار می رفت. وی همکار و همپالکی نزدیک علی فلاحیان و اکبر رفسنجانی بود. بنا بر این او نیز طبیعتا از بسیاری از اعمال کلیدی و "سرنوشت ساز" نظام مطلع و آگاه بوده است! و دیدیم که جنایتکار و شکنجه گر چندش آوری چون لاجوردی را "شهید" نامید و ساوامایی ها را سربازان گمنام امام زمان! اما اینکه چرا این قتل ها به طور غیر رسمی و غیر علنی انجام شد - آن هم از سوی رژیمی که همواره به طورعلنی، "رسمی" و "قانونی"! به قلع و قمع مخالفان خود پرداخته و می پردازد – ریشه در دلایلی دارد که نشان می دهد شرایط موجود، درنده خو ترین و خشن ترین رژیم حاضر را در مقطعی به مخفی کاری و ترور غیر علنی مخالفان و منتقدان وادار ساخته بود: - تنفر روز افزون مردم از رژیم و سران آن که به صورت تصاعدی و به توانی (به معنای ریاضی آن) در آمده و انزجار آنان از قتل و کشتارهای مداوم حکومتی، و در نتیجه اعتراضات تلویحی و عملی آنان. - ایجاد رعب و وحشت در مخالفان و منتقدان، و به سکوت و انزوا کشاندن "غیر خودی" ها! - عدم وجود دلایل "محکمه پسند"! برای این قتل ها. چرا که تقریبا همه این افراد فعالیت علنی و "قانونی" داشته و در نتیجه بدون اثبات "مجرم" بودن، نمی شد آنها را اعدام نمود. مثلا به جرم نوشتن کتاب آن هم در چهارچوب "قانون"، یا صرفا به دلیل روشنفکر بودن؟! - و بالاخره اینکه همانطور که همه آگاهان سیاسی می دانند، و این رژیم را می شناسند، تمامیت خواه بودن، تساهل و تسامح ناپذیر بودن و اینکه بقای آن در گرو سرکوب، خشونت، بحران و ارعاب می باشد.
منابع و توضیحات:
۱) عمادالدین باقی، تراژدی دموکراسی در ایران، جلد ۱ ، ص ۵۰ ۲) روزنامه ایران، ۱۴ آذر ۷٨ ٣) روزنامه صبح امروز، ۱۷ خرداد ۱٣۷٨ ۴) روزنامه سلام، ۱۷ خرداد ۱٣۷٨ ۵) عمادالدین باقی، تراژدی دموکراسی در ایران، جلد ۲، ص ۱۹ ۶) لازم به توضیح است که اگر در اینجا از باند و دار و دسته ی سعید امامی نام برده می شود، به معنای جدا کردن آن از مجموعه گردانندگان نظام یا وزارت اطلاعات و یا کلیت این رژیم قوام یافته بر بستر جنایت نیست. بلکه توضیح و تشریح عملیات و جنایاتی است که به طور مشخص زیر نظر نامبرده و استادش علی فلاحیان و رییس بزرگشان اکبر بهرمانی رفسنجانی انجام می شده است، بدون اینکه لازم بدانند تا آنها را علنی و رسمی کنند و مسئولیت انجام آنها را بر عهده بگیرند! ۷) عمادالدین باقی، تراژدی دموکراسی در ایران، جلد ۱ ، ص ۲٣ ٨) روزنامه رسالت، ٣۱/ ٣/ ۱٣۷٨ ۹) باقی، تراژدی دموکراسی در ایران، جلد ۲، ص ۱۷ ۱۰) از نظر این اصلاح طلبان کنونی و پاسدار- بسیجی ها، و حزب اللهی های سابق، آنچه در دهه ۶۰ بر مخالفان، مبارزان و اعضا و هواداران سازمان های سیاسی رفته است، عین عدالت بوده است و مقصر خود آنها بوده اند و ربطی به استبداد و دیکتاتوری خمینی و شرکا نداشته است. به همین دلایل هنوز هم که هنوز است به جای گروه ها و سازمان ها، اصطلاحاتی چون "گروهک"ها، "منافقین" و "تروریست" ها را به کار می برند. ۱۱) مگر درباره کشتار زندانیان در تابستان ۱٣۶۷، که به زعم اینان چون "دادگاه های عادله حکومت عدل اسلامی"، احکام "عادلانه" خود را درباره آنها صادر کرده بوده است، پس نمی بایست با بی اعتنایی به احکام خود، به چنین کشتار وحشتناکی دست می زد. بقیه کشت و کشتارها و اعدام های دهه ۶۰، البته حق منافقین و معاندین و مخالفین بوده است!

۱۳۸۷/۰۳/۲۹

پلورالیسم دینی، "آریستوکراسی" مذهبی و امامت





پروژه شریعتی، و امروز ما!
شریعتی اما بر خلاف آنچه که برخی با حقد و حسد می گویند؛ "اطلاعات تاریخی اش در حد یک نوجوان دبیرستانی اروپایی بود"! (سید جواد طباطبایی) و یا به گفته بعضی از تازه به دوران رسیده ها در مقایسه علی و بتهون و شناخت آنها "مغلطه"! می کرده است! و یا آنچنان که آخوندهایی چون مرتضی مطهری و سید حمید روحانی او را طراح تز استعماری! اسلام منهای آخوند و "مأمور"! می دانستند، همچنان محور بحث ها و نقد ها می باشد. به جرأت می توان گفت که در تاریخ روشنفکری معاصر، هیچ شخصیتی در حد او مورد کنکاش و ارزیابی قرار نگرفته است. شمارش کتاب هایی که درباره او نوشته شده است، به مرز پانصد جلد رسیده است که خود حکایت از اهمیت او و اندیشه اش دارد. بسیاری از این آثار را روشنفکران، محققان و آکادمیسین ها به رشته تحریر درآورده اند.

پیش از اینکه بخواهیم درباره شریعتی و حضور او و پروژه فکری اش در جامعه و زمان بپردازیم، و اینکه او چه گفت و چه خواست و اینکه ما اینک با او چگونه پیوندی داریم و اساسا چرا باید پیوند داشته باشیم، لازم است تا به دو پرسش کلیدی و اساسی پاسخ گوییم:
آیا بشریت در عصر علم، تکنولوژی، اینترنت و گلوبالیزاسیون، و تلاش های شگرفی که در رسیدن به خودکفایی بدون نیاز به خداوند و مذهب، انجام داده است، تکیه به مذهب می تواند، پاسخی به نیازهای درونی وی تلقی شود؟ و آیا اساسا
در هنگامه ای که بشریت با تکیه بر سیستم های موجود به نفع مادی و اقتصادی، و دستاوردهای علمی خود می اندیشد، و از معنویت و درونگرایی معنوی تا حدودی فاصله گرفته است و پاسخ های خود را در تکنولوژی و علوم تجربی جستجو می کند، می توان از نیاز و اعتقاد به مذهب سخن گفت؟
پرسش دوم این است که آیا مذهب - و در اینجا به طور مشخص اسلام آن هم با توجه به حاکمیت یک رژیم سرکوبگر و توتالیتر، و باز هم به نام اسلام - می تواند از زوایای دیگری رهنما و رهگشا باشد، یا شرایط سیاسی و مذهبی موجود، کار را به جایی رسانده است که سخن گفتن از نقش اجتماعی – سیاسی اسلام، کاری بیهوده و انحرافی است؟
بدیهی است که چگونه گی پاسخ ما به دو پرسش طرح شده، می تواند رابطه ما با شریعتی و رابطه او با ما را توضیح دهد.
تلاش هایی که در سراسر جهان برای یافتن معنا و مفهومی غیر مادی از زندگی ارائه می شود، و پرسش هایی که انسان در طول تاریخ پر فراز و نشیب خود با آن مواجه بوده است از قبیل اینکه "از کجا می آیم و به کجا می روم"، را تا کنون نه فلسفه پاسخ گفته است و نه علم. آنچه که در حیطه توانایی بشر و دانش آن بوده است، بیشتر پاسخی تجربی و مادی، از "ماهیت و موجودیت وجود" بوده است. یعنی بر اساس توانایی ها و درک ذهنی انسان از محیط خود. و این است که همواره در همان دایره محدود به تکرار مکررات پرداخته است. فقر معنوی و به بیانی دیگر نیاز به معنویت اما، باعث شده است که انسان در هر تلاش و کوششی، باز هم به مذهب پناه آورد که سرمنشأ انسان و هستی را در خارج از جهان انسانی و دانسته های محدود به حس های پنجگانه آن، جستجو می کند. با این حال و با توجه به مذهب گریزی موجود – به ویژه در جوامعی که به نام مذهب اداره می شوند - مذهب، همچنان یکی از منابع عمده و اساسی پاسخ به پرسش های وجودی انسان به شمار می آید.
هنگامی که ما از مذهب به مفهوم کلی آن فاصله می گیریم و به جغرافیای مذهبی جهان نظر می اندازیم، با مذاهب مواجه می شویم. که اسلام نیز به عنوان یکی از آن مذاهب بزرگ و زنده در بخش های وسیعی از جهان، بر جهان بینی و جهان نگری بخش قابل توجهی از مردم جهان حضور ملموس، عینی و زنده دارد. و فرقه ها و جریانات گوناگونی را شامل می شود که هرکدام نیز تفسیر و برداشت خاص خود را دارند.
در چنین شرایطی، چگونه گی نوع نگاه به مذهب، ضرورت شناخت و پیوند با شریعتی مذهب شناس را می تواند توضیح دهد. به علاوه نیاز انسان به معنویت از سویی، و تاثیرگذاری چگونه گی بینش و نگاه اسلامی در کشورهای مسلمان، به ویژه ایران، بر اهمیت نقش و جای گاه شریعتی اسلام شناس می افزاید.
شریعتی اما بر خلاف آنچه که برخی با حقد و حسد می گویند؛ "اطلاعات تاریخی اش در حد یک نوجوان دبیرستانی اروپایی بود"! (سید جواد طباطبایی در گفت و گو با رادیو بی بی سی) و یا به گفته بعضی از تازه به دوران رسیده ها در مقایسه علی و بتهون و شناخت آنها "مغلطه"! می کرده است! و یا آنچنان که آخوندهایی چون مرتضی مطهری و سید حمید روحانی او را طراح تز استعماری! اسلام منهای آخوند و "مأمور"! می دانستند، همچنان محور بحث ها و نقد ها می باشد. به جرأت می توان گفت که در تاریخ روشنفکری معاصر، هیچ شخصیتی در حد او مورد کنکاش و ارزیابی قرار نگرفته است. شمارش کتاب هایی که درباره او نوشته شده است، به مرز پانصد جلد رسیده است که خود حکایت از اهمیت او و اندیشه اش دارد. و مقالاتی که به راستی غیر قابل شمارش می باشند. و بر این نیز باید افزود که بسیاری از این آثار را روشنفکران، محققان و آکادمیسین ها به رشته تحریر درآورده اند. حال یا به عنوان پایان نامه های دانشگاهی از لیسانس گرفته تا دکترا و یا به عنوان موضوع تحقیق و شناخت و یا حتی نقد این چهره بحث بر انگیز تاریخی.

نقش و جای گاه مذهب
ما اینک در مرحله ای به سر می بریم که مذهب واقعا موجود با تکیه بر زور، حضور خویش در جامعه را با کاربرد روش های خشونت آمیز نظامی گری به رخ دیگران می کشد. و هر روز مذهب و پیروان ادیان را با چالش ها و پرسش های تازه ای رو به رو می سازد. برداشت های غیر مسئولانه، ابزار انگارانه و تفاسیری که توجیه گر قدرت و حاکمیت ارتجاع مذهبی می باشد، و توسط خود بنیادگرایان و مرتجعین تبلیغ و ترویج می شود، زمینه ساز طرح پرسش های جدیدی شده است که شاید تا نیم قرن پیش کمتر بدانها توجه می شد. پرسش هایی عمیق و بنیادین پیرامون خدا، چگونه گی ماهیت آن و نوع رابطه خدا با انسان، پیامبر و پیامبری، مذهب و چگونه گی عملکرد و جایگاه آن، فرا روی روشنفکران و اندیشمندان قرار گرفته است. چنین پرسش هایی نه تنها روشنفکران مذهبی، که روشنفکران سکولار را نیز به چالش واداشته است. و اینها همه خود از نقش و اهمیت پر رنگ مذهب در جامعه خبر می دهد.
طبیعی است که پاسخ به نقش و جایگاه مذهب در زندگی انسان نزد همه یکسان نبوده است. نیروهای سکولار و لاییک – به ویژه بخش های مذهب ستیز آن - به دلیل عدم توانایی در نیست و نابود کردن مذهب، برای کاستن از نقش آن و در عین حال ممانعت از اجتماعی و در نهایت سیاسی شدن آن، با اعلام اینکه امری خصوصی است، تا حدودی به وجود آن در جامعه تن داده اند. همین پرسش البته از سوی روشنفکران و نو اندیشان دینی نیز با پاسخ های متفاوتی مواجه شده است؛ پاسخ هایی که از خصوصی و شخصی بودن و تجربه صرفا عرفانی و درونگرایی گرفته تا انجام عبادات و رعایت احکام شریعت را در بر می گیرد. در اینکه این نوع تلقی از دین، خود سرشار از تناقض و تضاد می باشد تردیدی وجود ندارد. چرا که هر امر خصوصی و درونی نیز در نهایت تاثیرات برونی و اجتماعی خاص خود را بازتاب می دهد. هیچ مذهب و عقیده ای در جهان وجود ندارد که رفتار فردی و اجتماعی انسان را رقم نزند. همان مذهب سیاست گریز نیز خود نوعی القای نگرشی سیاسی است.
البته پاسخ های دیگری نیز در رابطه با نقش مذهب، انسان و اجتماع ارائه شده است। پاسخ هایی که بر نقش مذهب در زندگی سیاسی و اجتماعی انسان ها تاکید می ورزد। در اینجا نیز پاسخ ها یکسان نیست. در این نوع برداشت می توان ولایت فقیه و حکومت شرع را نیز سازمان دهی و عملی کرد. اما می توان از دل اسلام سیاسی – اجتماعی، برابری، عرفان و آزادی را نیز بیرون آورد، بدون اینکه بخواهیم قانون شریعت را در جامعه جاری و ساری سازیم. دیدگاهی که برای مذهب رسالتی در حد ایجاد تعهد برای تحقق و استقرار قسط و عدالت و آزادی و تلاش برای رهایی انسان ها از استثمار، استبداد و استحمار را قائل می شود.
نگاه شریعتی
در این جای گاه نیز می توان حضور پر رنگ شریعتی را مشاهده نمود. چرا که شریعتی بر عنصر اجتماعی و پاسخ های این جهانی مذهب اصرار می ورزید. و درست به همین دلیل هم می باشد که او هم پرسش برانگیز و هم پاسخگوست. سی و یک سال از هجرت ابدی و به تعبیری شهادت او می گذرد و ما همچنان تاثیر وی بر بخش قابل توجهی از نسل جوانی که در جستجوی کیستی خود به او مراجعه می کند را مشاهده می کنیم. و در همین راستاست که آنچه از سوی برخی از دارندگان خرد و تفکر درباره وی گفته می شود که او پاسخی بود به پرسش ها و نیازهای زمانه خود، و لاجرم اکنون که آن پرسش ها، پاسخ های خود را یافته اند، و باورهای مذهبی اسلامی جامه عمل دهشتناکی به خود بسته اند، دوران شریعتی و الگوهای وی نیز به سر آمده است و پس نیازی به او نیست، اگر غرض ورزانه نباشد، آگاهانه نیز نمی تواند باشد. چرا که صرف نظر از این که مذهب در ایران کنونی چه نقشی و چه عملکردی داشته است، نگاه مذهبی شریعتی بر اساس آثار و نوشته های وی از مقوله و مدل دیگری است.
نخست اینکه او مذهب را پدیده ای رهایی بخش می نامد و رسالت همه ادیان توحیدی را در ایجاد و تحقق جامعه ای مبتنی بر قسط (یعنی برابری)، فرهنگ و قدرت مادی و آزادی توصیف می کند. شریعتی خود به صراحت بر این نکته تاکید می ورزید که دینی که به درد دنیای مردم نخورد، به درد آخرتشان نیز نخواهد خورد. چرا که به راستی کار چنین دینی در دنیا، توجیه ناملایمات، استثمار و استبداد خواهد بود. آنچه که بارها در تاریخ مشاهده شده است.
دیگر اینکه او به خوبی می دانست و می دید که آنچه به نام دین، مذهب، اسلام و یا تشیع به مردم ارائه می شود، کاملا مسخ و تحریف شده و در نتیجه از محتوای راستین آن به دور مانده و چیزی جز ابزار قدرت نیست. یعنی دقیقا آنچه که ما در حاکمیت کنونی، مشاهده می کنیم. مذهب هنگامی که تبدیل به ابزار قدرت شود، چه در دست آخوند یا آیت الله باشد و چه در دست شاه یا سلطان – ظل الله – و یا صاحبان سرمایه، نقشی به جز توجیه قدرت حاکم بر عهده نخواهد داشت.
شریعتی نمی توانست چنین تصویری از مذهب را بپذیرد. او به تلاش برخاست تا تصویر دیگری از مذهب ارائه دهد. لازمه این کار اصلاح، بازسازی و بازشناسی مذهب راستین بود که پیوندش با انسان، پیوند رهایی بخش بود و نه اسارت طلبانه:
"تشیع "تقوی و مسئولیت و اعتراض" و نه تشیع "تقیه و شفاعت و انتظار"... "اسلام "جهاد اعتقادی و اجتماعی و اجتهاد علمی و عقلی"، و نه اسلام "تقلید و تعصب و تسلیم"(۱)
در همین رابطه است که او با شک آغاز می کند و بازخوانی گذشته و تجدید نظر و نقد آنچه از گذشته به ما به میراث رسیده است:
"باید در هر آنچه که به ما رسیده است تجدید نظر کنیم. ... در همه آن مائده هایی هم که به نام دین و فرهنگ و تاریخ و ادبیات و هنر، به خوردمان می دهند، باید تجدید نظر کنیم، که همه مسموم است. و برای اینکار باید متد، و شور و از خودگذشتگی و ایمان داشته باشیم." (۲)
پلورالیسم دینی نیز که مبتنی بر تعدد فهم ابعاد دینی است، و نفی برداشت واحد، که طی سالیان اخیر توسط بعضی از اندیشمندان دینی ارائه شده است و گویا آن را جزو افتخارات و دست آوردهای خویش می پندارند، سال های قبل از انقلاب توسط شریعتی مطرح و ریشه در اندیشه او دارد؛
"در مقدمه "سلمان فارسی" من یک بحثی داشتم به نام تعدد ابعاد فهم اسلامی. یعنی همه افراد انسان خود اسلام را که حقیقت واحدی است، در قالب های ذهنشان که باید بفهمند یکجور نمی فهمند و لازم هم نیست که یکجور بفهمند." (۳)
"اگر یک روزی یک مرکزی درست شد و به همه متفکرین و علما بخشنامه شد که اصول و فروع اسلام را به این شکل همه تان باید بفهمید و هیچکس هیچوقت دیگر حق ندارد نظر دیگری بدهد، اسلام به عنوان یک علم، به عنوان یک منطق و به عنوان یک فرهنگ متوقف شده. این وحدت، علامت مرگ فکر و احساس مذهبی است." (۴)
طرح چنین نظری، راه را بر انحصار و انجماد تفکر و برداشت دینی می بندد و خود زمینه ساز برداشت های آزاد، آگاهانه و فارغ از منافع صنفی و طبقاتی می گردد. امری که به نوبه خود می تواند در آزاد سازی جامعه از تفکرات و برداشت های ارتجاعی موجود کمک شایانی نماید.

امامت، رهبری، دیکتاتوری و آریستوکراسی مذهبی
آنچه را بسیاری دلیل بی مهری شریعتی نسبت به دموکراسی و آزادی می دانند، می توان در کتاب امت و امامت او یافت. بسیاری از منتقدان شریعتی در همین کتاب توجه ندارند که وی رهبری [امامت] را از دیکتاتوری تفکیک می کند و تفاوت های آن را نیز نشان می دهد. به علاوه این اثر در سال ۱۳۴۷ پدید آمده است و کارهای عمده و اساسی شریعتی پس از درس ها و سخنرانی های حسینیه ارشاد است که او را به عنوان یک اندیشمند تأثیر گذار مطرح می نمایند. به علاوه وی خود در درس های تاریخ ادیان در سال ۱۳۵۰ به صراحت امامت را دوره ای موقتی در تاریخ شیعه می داند: "اولا امامت نظامی همیشگی نیست، رژیمی است که به هر شکلی که باشد از نظر اعتقاد شیعه امامی در دوازده شخص معین، محدود است، و در این شکی نیست که بیش از این نیستند. بنابراین نمی تواند رژیمی همیشگی باشد، که اگر می بود نمی توانست اشخاصش در این سلسله معین باشد. وقتی معلم من آمد و گفت بعد از من دوازده نفر می آیند و این درس را تمام می کنند، یعنی اینکه درس من ابدی نیست و پس اشخاصی که تعیین شده است و می آیند، تمام می شود. و پس از آن اصول دیگری هست که بر اساس آنها کارمان را اداره می کنیم. ثانیا به دوره خاصی از تحول اجتماعی مربوط است، یعنی دوره مدینه و جامعه اسلامی قرن هفتم و هشتم." (۵)
"بنابراین امامت یک رژیم انقلابی است که افرادی محدود دارد و ثانیا مربوط به دوره انتقال است، دوره انتقال یک جامعه جاهلی عقب مانده منحط به جامعه ای که دارای رشد فرهنگی و اعتقادی و سیاسی شده است." (۶)
به علاوه نقد و نگرش وی به روحانیت و ... حکومت مذهبی، نمی توانست پذیرای حاکمیت مذهبی باشد. او در دو مورد مشخص از تاریخ ایران معاصر، با دفاع از مشروطه در مقابل مشروعه، و دفاع از مصدق در برابر کاشانی و روحانیان مخالف او، چشم انداز سیستم سیاسی مورد نظر خود را در مرحله عملی آن نشان می دهد.
همچنین او در چند مورد مشخص، حکومت مذهبی و استبداد دینی را به شدت محکوم می کند و آن را در حد فاجعه ای بشری به تصویر می کشد:
"اریستوکراسی مذهبی که من عنوان کرده ام به این معنی است که در یک جامعه مذهبی نفس واسطه بودن میان خلق و خالق و داشتن چنین مقام روحانیت و تقدسی، فضیلتی را در نظر مردم پدید می آورد که ملاک حاکمیت و برتری ذاتی و جبری و اشرفیت و اشرافیت طبقاتی و در نتیجه سیاسی نیز می گردد و این خود یک نوع پدید آمدن "طبقه" حاکمه، جامعه طبقاتی، نقض وحدت و هماهنگی و اصل تساوی عمومی سیاسی و اقتصادی و حقوقی خواهد بود و بخصوص مانع رشد توده و استقرار دموکراسی، و موجد اختناق و استبداد دینی خواهد گردید." (۷)
تصویری که وی از حکومت مذهبی ارائه می دهد، چنان زنده، واقعی ، عینی و شفاف است که گویی او خود شاهد و ناظر حکومت "جمهوری اسلامی ایران" بوده است!
"حکومت مذهبی رژيمی است که در آن به جای رجال سياسی ، رجال مذهبی (روحانی) مقامات سياسی و دولتی را اشغال می کنند و به عبارت ديگر حکومت مذهبی يعنی حکومت روحانيون بر ملت. آثار طبيعی چنين حکومتی يکی استبداد است ، زيرا روحانی خود را جانشين خدا و مجری اوامر او در زمين می داند و در چنين صورتی مردم حق اظهار نظر و انتقاد و مخالفت با او را ندارند . يک زعيم روحانی خود را بخودی خود زعيم ميداند ، به اعتبار اينکه روحانی است و عالم دين ، نه به اعتبار رأی و نظر و تصويب جمهور مردم ؛ بنابراين يک حاکم غير مسئول است و اين مادر استبداد و ديکتاتوری فردی است و چون خود را سايه و نماينده خدا می داند ، بر جان و مال و ناموس همه مسلط است و در هيچ گونه ستم و تجاوزی ترديد به خود راه نمی دهد بلکه رضای خدا را در آن می پندارد . گذشته از آن ، برای مخالف ، برای پيروان مذاهب ديگر ، حتی حق حيات نيز قائل نيست . آنها را مغضوب خدا ، گمراه ، نجس و دشمن راه دين و حق می شمارد و هرگونه ظلمی را نسبت به آنان عدل خدايی تلقی می کند . " (۸)
علاوه بر این، او در یکی از آخرین نوشته های خود، حتی به حاکمیت روشنفکران – که به تعبیر خود آنان را آگاهان و برانگیزندگان دوران مدرنیته می داند – نیز باور ندارد و رسالت آنها را "وارد کردن واقعیت های ناهنجار موجود در بطن جامعه و زمان به احساس و آگاهی توده" (۹) می داند و با تایید این گفته روسو که "برای مردم راه نشان ندهید و تعیین تکلیف نکنید، فقط به آنها بینایی ببخشید، خود راه ها را به درستی خواهند یافت و تکلیفشان را خواهند شناخت" (۱۰)، موضع خود را با جای گاه و مسئولیت روشنفکران نیز مشخص می کند. بنا بر این، او بر خلاف برداشت های برخی از "منتقدان"، روحانیت را نفی نمی کرد تا روشنفکران را در حاکمیت جای گزین آنان سازد و آنها با زور! بر مردم حکومت کنند!
او همچنین رهبران جامعه را تابع مردم آگاه و رسته از بند تقلید و تعبد، ارزیابی می کند و نه حاکمانی که مردم باید تابع و مطیع آنها باشند. به نظر او "تا مردم به آگاهی نرسیده اند و خود صاحب شخصیت انسانی و تشخیص طبقاتی و اجتماعی روشنی نشده اند و از مرحله تقلید و تبعیت از شخصیت های مذهبی و علمی خود که جنبه فتوایی و مقتدایی دارند (و رابطه میان آنها با مردم، رابطه مرید و مراد و عامی و عالم و مأموم و امام است) به مرحله ای از رشد اجتماعی و سیاسی ارتقاء نیافته اند که در آن رهبران اند که تابع اراده و خط مشی آگانه آنان اند" (۱۱) ، سخن گفتن از پیشرفت و توسعه اجتماعی با واقعیت فاصله ها دارد.
عنصر آگاهی و خود آگاهی، در بینش اجتماعی و ارزشی شریعتی، دارای آن چنان اهمیتی است که حتی انقلاب را – که عموما پدیده ای واکنشی، انفجاری و قهر آمیز است – بدون آگاهی و فرهنگ، پدیده ای ناکام ارزیابی می کند:
"ثمره تحمیل انقلاب بر جامعه ای که به آگاهی نرسیده و فرهنگ انقلابی ندارد جز مجموعه ای از شعارهای مترقی، اما ناکام، نخواهد بود।" (۱۲)

پروژه اصلاح دینی شریعتی
شریعتی به درستی تشخیص داده بود که مذهب موجود، مردم را همچنان در جهل، خرافات و ارتجاع نگه می دارد و هیچ حرکت و تحول پیشروانه ای را در جامعه و زندگی آنان باعث نخواهد شد. او آگاهانه بر این باور بود که اسلام خود زندانی است. زندانی ارتجاع روحانیت که از دین دکان و ابزاری ساخته بود برای حفظ موقعیت و منافع صنفی و طبقاتی خویش. بر همین اساس به درستی معتقد بود که تا زمانی که در بینش دینی مسلمانان اصلاحی صورت نپذیرد، آنان همچنان در اسارت باورهای ارتجاعی و تقلیدی به سر خواهند برد. بر همین اساس بود که او نجات اسلام را از نجات مسلمانان با اهمیت تر می شمرد؛ چرا که نجات مسلمان ها می توانست موقتا آنان را رهایی بخشد، اما تا هنگامی که اسلام خود در انحصار ارتجاع بود، و روحانیت این ابزار را همچنان در انحصار و حصار خود داشت، توده مذهبی را دیگر باره و دیگر باره به زندان می افکند:
"روشنفکران کشورهای اسلامی باید یک جنگ آزادی بخش برای خود اسلام آغاز کنند، که اسلام آزاد بشود، نه اینکه مسلمان ها نجات پیدا کنند، اگر مسلمان ها نجات پیدا کنند و اسلام زندانی باشد، باز دو مرتبه می افتند در داخل زندان "ارتجاع" و باید دائما بروند و برگردند، مثل آنچه می بینیم"! (۱۳)
در همین راستا، او خود به تلاش برخاست تا با توجه به فرصت تاریخی و محدوده زمانی خود به تلاش برای رهایی اسلام از زندان ارتجاع بپردازد که حاصل آن آثار و مباحثی است که از خود بر جای گذاشت. من در اینجا بدون اشاره به جزئیات و طرح دقیق مباحث و موارد تبیین شده در آثار شریعتی، رئوس برجسته ی برخی از دست آوردهای وی را به شرح زیر ردیف می کنم، تا دریابیم که چرا ما هنوز هم به شریعتی و پیام او در یک جامعه دینی نیازمندیم؛
* پروتستانتیسم اسلامی (رنسانس اسلامی) که لازمه آن، تجدید نظر در تمامی داشته ها و منابع فکری اسلامی پس از بعثت و قرآن بود
* طرح تصفیه و استخراج منابع فرهنگی
* نفی تفکر تقلیدی – حوزوی، نفی تقلید در اصول عقاید:
"در خود مبانی اساسی تشیع ماست که تقلید در مسائل عقلی و اصول اعتقادی جایز نیست، و حتی کسی که اصول اعتقادی خودش را به تقلید گرفته باشد، اساس دینش درست نیست و عبادتش درست نیست। تقلید عقلی به این شکل در می آید که عقل ها را از بین می برد،یعنی آنچه را که باید هر کسی سرمایه ای بدهد و یک سرمایه گذاری یی در این عقل کل جامعه بشری و در این جامعه فرهنگ اسلامی بکند، همه به صورت یک عبد عبید یک یا دو نفر در می آیند و او به جای همه در مسائل عقلی فکر می کند و اینها می شوند "هیچ"(۱۴)
* تلفیق آگاهانه بینش عرفانی با مبارزه سیاسی ، یا پیوند مذهب با زندگی اجتماعی
* تقدس زدایی از چهره های برجسته "مذهبی" و به چون و چرا پرداختن و عقلانی کردن "مبانی" دینی
* زدودن تقدس دروغین "روحانی" و "روحانیت" و در نهایت نفی این طبقه که ادعای واسطه گی بین خدا و خلق را دارد. با تز اسلام منهای روحانیت
* زمینه سازی برای "رفرم" در بازشناخت، باز خوانی و بازفهمی متون دینی
* نگاه انتقادی به سنت و مدرنیته
* طرح مقوله آزادی به عنوان یکی از نیازهای عمده و اساسی انسان؛
"آنكه آزادی را از من می گيرد, ديگر هيچ چيز ندارد, كه عزيزتر از آن به من ارمغان دهد". (۱۵)
در جای دیگر؛ " اگر به تكامل نوع انسان اعتقاد داريم , كم ترين خدشه به آزادی فكری آدمی و كم ترين بی تابی در برابر تحمل تنوع انديشه ها و ابتكارها يك فاجعه است ." (۱۶)
* نفی دگم اندیشی و فرقه گرایی
* ارائه نظریه عرفان، برابری و آزادی به عنوان آلترناتیوی منطقی و مردمی در رویارویی و مقابله با مثلث سرکوبگر حاکم بر تاریخ؛ یعنی زر و زور و تزویرو یا به تعبیری دیگر روحانیت، مالکیت و دولت
* ارائه سیستم اعتقادی مبتنی بر تساهل، دگراندیشی و دگر فهمی متون دینی و نفی دیدگاه های مبتنی بر قرائت واحد - برداشت یکسان و تقلیدی - و خودمحورانه از دین:
"اتحاد و اشتراک در درک و عقیده و جهت، آرامش و سکون می آورد و هر گاه جامعه ای بدین حالت افتاد به مرگ نزدیک می شود، چه زندگی جنبش است و جنبش را آتش های (اگر نگوییم مقدس) ضروری تناقضات و اختلافات گرم نگه می دارد. چرا استبداد (فردی، گروهی یا حزبی)، علیرغم کوشش های به چشم خور اولیه، جامعه را به رخوت و انجماد می کشاند؟ چرا آنجاها که آزادی افکار نیست و اندیشه ها با هم تصادم ندارد فکر می میرد و اندیشه ای که در میدان با رقیبی گلاویز نمی شود و به مانعی بر نمی خورد خود از رفتن باز می ماند و تباه می شود؟" (۱۷)
"چون باز یکی از اعتراضات همیشه این است که دین یک حقیقت است، و هر کس هم نمی تواند یک چیزی بگوید، می گویم دین یک حقیقت است ولی هر کسی می تواند یک جوری بفهمد. مگر طبیعت یک واقعیت نیست؟ چرا هرکس یکجوری آن را می فهمد و طبیعت هم هست؟" (۱۸)
* نفی استثمار و سرمایه داری و قرار دادن سوسیالیسم در کنار مذهب و متناقض ندانستن این دو
* طرح گسترده مقوله الیناسیون انسان توسط مفاهیم و معیارهای گوناگون شکل دهنده زندگی انسان، از قبیل مذهب، فلسفه، اقتصاد، مدرنیته، سرمایه داری، علم، هنر، و ...
و موارد بسیار دیگری که باید در فرصت هایی دیگر به آنها پرداخت.
این دست آوردها با توجه به پر رنگ بودن حضور مذهب در جوامع اسلامی، می تواند همچنان آلترناتیوی ارزنده، جهت دهنده و تاثیر گذار و خنثی کننده بنیادگرایی و واپسگرایی آخوندیسم باشد. پویندگان واقعی دیدگاه های شریعتی، طی سال های حاکمیت استبداد دینی در عمل نشان داده اند که آنچه شریعتی گفت، نفی کننده ارتجاع در تمامی ابعاد آن بوده است.
با توجه به این نکات، به جرأت می توان گفت که شریعتی اینک خود به یک متن تبدیل شده است.
منابع:
--------------------------
۱) م. آ. ۱۶ ، ص ۷۱
۲) م. آ. ۱۶، ص ۲۰۲
۳) م. آ. ۲۶، ص ۱۶۸
۴) م. آ. ۲۶، ص ۱۷۶
۵) م. آ. ۱۵، ص ۴۲
۶) م. آ. ۱۵، ص ۴۳
۷) م. آ. ۳۰، ص ۱۱۲
۸) م. آ. ۲۲، ص ۱۹۷
۹) م. آ. ۴، ص ۹۵
۱۰) م. آ. ۲۲، ص ۱۹۷
۱۱) م. آ. ۴، ص ۹۴
۱۲) م. آ. ۴، ص ۹۵
۱۳) م. آ. ۱۰، ص۱۵۳
۱۴) م. آ. ۲۶ ص ۱۷۹
۱۵) م. آ. ۲۵، ص ۳۵۹
۱۶) م. آ. ۲، ص ۱۴۹
۱۷) م. آ. ۲۸، ص ۳۰۴
۱۸) م. آ. ۲۶، ص ۱۷۵

۱۳۸۷/۰۲/۱۶

"ای کاش من هم یک پاسدار بودم"

اندر معجزه های پاسدار و بسیجی بودن
پس از جریان روی کار آمدن محمد خاتمی، و سپس به افول رفتن جنبش اصلاحات، و به سرانجام! رسیدن و یا نرسیدن "مسئولیت"های این برادران و خواهران در اصلاح امور حکومت، برخی از آنان از حول هلیم در دیگ رقبا افتادند و گرفتار شدند।
اکبر گنجی با یکی از ولینعمت های پیشین خود به نام اکبر رفسنجانی و اطرافیانش در افتاد و راهی زندان شد تا مثلا تبدیل به قهرمان رهایی مردم و اپوزیسیون واقعی که خود روزی زندانبانش بود بشود. ابراهیم نبوی کیف کش سابق آخوند ناطق نوری نیز، با استفاده از موقعیت هایی که در همان حکومت به دست آورده بود و با طنز نویسی و همراهی با کیومرث صابری – که مدتی هم مشاور فرهنگی محمد علی رجایی نخست وزیر پیشنهادی و مورد حمایت حزب جمهوری اسلامی بود - در مجله فکاهی گل آقا، ستون نویس روزنامه های اصلاح طلب شده بود، پس از اینکه از "اصلاحات" اصلاح طلبان، به جایی نرسید، راهی دیار فرنگ شد تا به مخالفان رژیم بگوید که من هم شریکم! به گفته اعراب "حاجی انا شریک"!
محسن سازگارا نیز پس از اینکه به سازمان دهی سپاه مخوف پاسداران رژیم پرداخت و پس از سال ها خدمت به "حکومت اسلامی"، بعدها جزو گردانندگان اصلی روزنامه های اصلاح طلب شد، پس از بن بست رسیدن "جنبش اصلاحات" به غرب روی آورد تا او نیز از قافله اپوزیسیون و "اپوزیسیون سازی" عقب نماند. و جالب توجه اینجاست که همه ی این برادران که روزی به تبعیت از "امام راحل"، آمریکا را "شیطان بزرگ" می شناختند، اینک در جعبه جادویی رسمی وابسته به دولت آمریکا - "صدای آمریکا"(1) - ژست اپوزیسیون می گیرند و همراه با علیرضا نوری زاده – که خودش نیز فراموش کرده است به کجاها وابسته است - برای مردم ایران طرح و برنامه ارائه می دهند.
کوتوله های دیگری از این دست کم نیستند. از فرشاد ابراهیمی گرفته تا نیما راشدین، و از ... تا ... همه و همه امروز ادعای مخالفت با رژیمی را دارند که خود سینه چاک آن و امامش بوده اند. و برای حفظ "نظام مقدس اسلامی" از "امام راحل" یک اشاره کافی بوده است تا آنان به سر بدوند!
واقعیت این است که رژیم از سال ها پیش با اندیشه رخنه و نفوذ در اپوزیسیون و مخالفان، به هزار حیل دست اندرکار شد تا اتحاد و همبستگی مخالفان را به هم بریزد. ظاهرا تنش ها و درگیری های درونی رژیم، و جنگ بر سر چگونه اداره کردن حاکمیت، این فرصت را فراهم ساخت، تا این سناریو به اجرا گذاشته شود. (می بینیم که همین برادران اصلاح طلب نفوذ کرده در "اپوزیسیون" چگونه تشویق می کنند شرکت در انتخابات گوناگون رژیم را!)
دوری و نزدیکی این افراد با برخی از عناصر مدعی اپوزیسیون نشان می دهد که این پاسداران سابق و "اپوزیسیون" امروز، با چشمانی باز و افکاری متمرکز، و البته با جسارت و شهامتی تحسین! برانگیز به جاهایی پا گذاشته اند که افراد حاضر در آن، روزی روزگاری خود را دشمن قسم خورده رژیم و کارگزارانش می دانستند! جسارت این کارگزاران و پاسداران سابق حکومت در حضور یافتن در چنین محیطی و پیوستگی آنان به بخشی از این مدعیان به راستی که مثال زدنی است!
اما گروهی که اینها را به زیر پر و بال خود می گیرند و هیچگاه نیز از آنان نمی پرسند که شما در دهه 60 خورشیدی به چه کاری مشغول بودید و چه نقشی در آن کشتارها، اعدام ها، دستگیری ها، زندان ها و شکنجه ها داشتید، خود نه در دهه 60 در میدان مبارزه حضور داشته اند و نه علیه آن همه جنایت اقدامی جدی انجام داده اند، که در مواردی مشوق آن نیز بوده اند. این است که این برادران، با خاطری آسوده از این همه استقبال و تشویق، یکی پس از دیگری راهی فرنگستان می شوند، تا مشکل دموکراسی و "جمهوریت" ایران را حل کنند. یکی از این آقایان "مانیفست جمهوری خواهی"(2) می نویسد، تا عده ای که لابد تا به حال نمی دانستند، "جمهوری" یعنی چه، برایش دست افشانی و پای کوبی کنند، دیگری از راه نرسیده، به تحلیل ایرانیان خارج می نشیند و آنها را دسته بندی می کند (3)، دیگری...
جالب اینجاست که طبق ضرب المثل "کبوتر با کبوتر باز با باز"، بیشتر اینان یا به ساواکی ها و سلطنت طلب ها نزدیک می شوند و یا به جریانات دیگری که آنها نیز تا سال ها زیر بیرق ضد امپریالیستی امام خمینی، سینه می زدند! اینان در رنگ عوض کردن چنان ماهر شده اند که یک شبه از پاسدار و حزب اللهی و خط امامی بودن، به لاییک و سکولار تبدیل می شوند و فاصله ناطق نوری تا فرح پهلوی را با سرعت نور می پیمایند تا در اینجا نیز برای خود پایگاهی مستحکم بیابند.
می خواستم بگویم که پاسدار و کارگزار حکومت بودن، بر عکس نقطه نظرات برخی از نیروهای جدی و سازش ناپذیر اپوزیسیون، چندان هم بی فایده و منفی نیست. و اینکه امام اینان فرمود که "ای کاش من هم یک پاسدار بودم"، نشان از "درایت"، "دوراندیشی" و "نبوغ" سیاسی ایشان داشت!
حال بگذارید خاصیت های پاسدار بودن را با هم مرور کنیم؛
- سمبل ایثار و سرباز گمنام امام زمان بودن
- از کلیه مزایای "شرعی" برخوردار بودن و مقرب درگاه ولی فقیه و شرکاء واقع شدن
- داشتن سهمیه های ویژه و دسترسی به تمام امکانات مثبت و مفید!
- برو بیا داشتن و هر کاری را با زور و ارعاب انجام دادن
- برخورداری از سهمیه دانشگاه و مدارس عالی
- بدون مطالعات شبانه روزی - و حتی در صورت شاگرد کودن بودن - ناگهان تبدیل به دکتر و مهندس شدن
- طی کردن مدارج عالی سیاسی و از سرپاسداری و سرداری، با یک چشم به هم زدن رییس جمهور و شهردار شدن
- به تدریج تغییر ماهیت دادن و از پاسداری به اعتدال و اصلاح طلبی کشیده شدن و به به و چه چه شنیدن که ببینید طرف از کجا به کجا کشیده شده است!
- به "اپوزیسیون" تمایل پیدا کردن و آماده شدن برای دریافت مدال های افتخار
- دریافت جوایز متعدد به پاس سال ها! "مبارزه"، زندانی شدن و "دفاع از دموکراسی و حقوق بشر"!
- و بالاخره تبدیل شدن به چهره شناخته "اپوزیسیون" و دیدار با مقامات و شخصیت های شناخته غربی

خوب با این تفاصیل آیا به راستی بد است مبارزه را از پاسدار بودن آغاز کردن؟ در خط امام بودن، دیگران را سرکوب کردن و سپس به افتخار آزادی خواهی نایل شدن؟
البته ممکن است برخی از دوستان بسیار دموکرات، آزاد اندیش و مبارز ما که شعارشان این است که "می بخشیم اما فراموش نمی کنیم"، بر ما خرده بگیرند که شما خیلی "انقلابی"، رادیکال، و بی گذشت هستید و به همین دلیل نمی توانید بر گذشته دیگران چشم بپوشید، و نمی توانید بفهمید که انسان ها تغییر می یابند! اما در پاسخ باید گفت که در همین جوامع دموکراتیک، اگر انسانی جرمی مرتکب شود و سپس پشیمان شود، آیا پشیمانی بعد از عملش – البته به نوع عمل هم ارتباط تنگاتنگ دارد – به معنای چشم پوشی از جرمش می باشد؟ آیا اگر فردی مرتکب قتل عمد شود و سپس در شرایط دیگری انسانی را از مرگ نجات دهد، از جرم قبلی اش چشم پوشی می کنند؟ بدون شک هرگز! ممکن است تخفیفی برایش قایل شوند، اما مطمئنا او را تبرئه نخواهند کرد. نجات انسان ها یک وظیفه اخلاقی و انسانی است، اما قتل انسان ها چطور؟
حال بیایید از منظر دیگری به جرم و جنایت بنگریم؛ گاه کسی گلوله را به سوی کسی شلیک می کند و او را می کشد، گاهی فرمان قتل را صادر می کند و گاهی در مجموعه اداری طرح ریزی کننده حاکم نقشی بر عهده دارد. بسیار ابلهانه است که اگر ما فقط کسی که گلوله را شلیک می کند، تنها مسئول کشت و کشتار بدانیم. بگذارید مثال ساده تری بزنیم؛ من هیچ شکی ندارم که فردی به نام خمینی، مخالفان حاکمیت را با دست های خود به قتل نرسانده است! من تردیدی ندارم که محمدرضا پهلوی با دست های خود گلوله خلاص را به زنده یاد دکتر حسین فاطمی، یا حنیف نژاد نزده است! من تردیدی ندارم که رضا خان میرپنج (پهلوی)، فرخی یزدی را با دست های خود نکشته است! و همینطور همه می دانیم که ناصرالدین شاه، با دست های همایونی خود، امیر کبیر را به قتل نرسانده است. اما همه نیز می دانیم که در یک مجموعه و ساختار سیاسی و یا سازمانی، تمامی عناصر و عوامل وابسته در زنجیره ای از ساختار قدرت سهیم و شریک هستند! قانون، و موارد حقوقی نمی تواند از هیچکدام از عاملین چشم پوشی کند. توبه یا ابراز پشیمانی نیز هنگامی قابل ارزیابی است که فردی – آن هم در رده پایین – بر اساس جهل و نا آگاهی تبدیل به ابزار اجرای جرم شده باشد. در مورد این برادران اما، همه آنها از مدعیان و عناصر مرتبط با گردانندگان اصلی حاکمیت بوده اند. یعنی هیچکدام از این آقایان، پاسدار یا بسیجی ساده لوح و نا آگاه نبوده اند!پس، نتیجه می گیریم که عامل و عمل، در این گونه موارد، شامل حالت اضطرار و یا جهالت نمی شوند!
از آن گذشته، به راستی کدامیک از این آقایان از جنایات دهه 60 سخن گفته اند؟ کدام راز را برملا کرده اند؟ و چه کسی از همانهایی که برایشان کرسی وعظ و خطابه می گذارند و میکروفن ها و دوربین هایشان را بی دریغ در اختیار اینها قرار می دهند، از آنها پرسیده است که آقای اکبر گنجی، آقای ابراهیم نبوی، آقای محسن سازگارا، آقای ... شما در سال های سیاه شصت تا وزیدن "نسیم باد خردادی" – و نه به گفته حافظ شیراز؛ "نسیم باد نوروزی" – چه مسئولیت هایی داشتید؟ در سپاه پاسداران، در وزارت کشور، در دفتر آخوندهای مهوع و نکبت آور ریز و درشت، چه می کردید؟ در سال های خشونت آلودی که شما طرفداران و نگهبانان رژیم، یک طرف خندق قرار داشتید و نیروهای اپوزیسیون و مخالفان شما در سوی دیگر آن، شما به رتق و فتق چه اموری مشغول بودید؟ چند مجاهد و مبارز را کتک زده اید؟ (نمی گویم شکنجه که دوستانشان برآشفته نشوند). در دستگیری های وسیع و سراسری، در به زندان انداختن چه تعداد از مبارزان و مجاهدان و نهایتا اعدام و سر به نیست شدن آنها نقش داشته اید؟ در تحکیم پایه های سیاسی و اعتقادی این رژیم شما عهده دار چه مسئولیتی بوده اید؟ هنگام عربده کشی های دادستان های ریز و درشت خمینی از قبیل موسوی خوئینی ها، یوسف صانعی ها، موسوی تبریزی ها و ... در بریدن سر مخالفان بی محاکمه و "بی جرم و بی جنایت" - که از خوب و بد زمانه هر سه ی اینان امروز به اصلاح طلبان تعلق دارند – شما ها مجری چه اوامری از سوی "امام راحل" و "ولی فقیه" و دیگر دادستان های ریز و درشت "گرانقدر" بوده اید؟
و امروز چگونه گذشته خویش را به "محاکمه" – و نه نقد – می کشید؟
آیا آمدن به غرب و محکوم کردن این رژیم برای اثبات اینکه "کی بود، کی بود، من نبودم"، کافی است؟
جالب است بدانیم که در سایت های این آقایان از سوابق مشعشعانه شان هیچ نمی بینید! برای نمونه در سایت منتسب به اکبر گنجی نوشته شده است: "اکبر گنجی نويسنده و روزنامه‌نگار منتقد حكومت ايران ، پس از تحمل ٦ سال زندان ، ساعات پايانى جمعه ۲۶ اسفند به آغوش خانواده‌ی خود بازگشت"! اما از اینکه نام برده تا سال های آغازین دهه هفتاد خورشیدی چه می کرده است و چه سر و سری با سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات داشته است، کم ترین سخنی به میان نمی آید! مثلا هیچ رد پایی از اینکه اکبر گنجی در بدو تاسیس سپاه پاسداران به آن پیوست، و به خاطر خوش خدمتی های – البته فرهنگی! – چند سالی را در سمت رابط فرهنگی ایران در ترکیه فعالیت داشت و سپس با اعضای اصلی و بنیانگزار وزارت اطلاعات و دفتر نخست وزیری از قبیل سعید حجاریان رابطه تنگاتنگ و نزدیکی داشت، هیچ سخنی به میان نمی اید. و اینکه ایشان تا سال های آغازین دهه هفتاد خورشیدی همچنان مدافع رژیم سرکوب گر جمهوری اسلامی بوده اند!
با این تفاصیل آیا بهتر نیست که آرزو کرد "ای کاش من هم یک پاسدار بودم"؟ چرا که می بینید که با آخوند همراه بودن و ابزار سرکوب آن شدن، و سپس به نام اصلاح طلبی انتقاد کردن و زندانی شدن و ... چنان نتایج درخشانی با خود همراه دارد که ما را به یاد آن ضرب المثل معروف "ره صد ساله را یک شبه پیمودن"، می اندازد.(4)
____________________________
VOA 1)
2) مانیفست جمهوری خواهی، نوشته اکبر گنجی
3) ابراهیم نبوی، در مطلب "حکیمانه" ای زیر عنوان تکیلا تاریا درج شده در گویانیوز، تاریخ شنبه 29 اردیبهشت 1386 گستاخی را به حدی رسانده است که ایرانیان تبعیدی و مخالف رژیم را دسته بندی می کند و مخالفین واقعی رژیم را به سخره می گیرد! واین نیز یاد آور ضرب المثل قدیمی دیگری است که "اگر به میهمان رو بدهی صاحب خانه را بیرون می کند"! البته این آقا در پایان همان مطلب با شجاعت هر چه تمام ضمن دفاع از جمهوری اسلامی و آنکه رژیمی توتالیتر نیست، می نویسد: " و اگر بپرسید پس چرا به ماندن [در اروپا] ادامه دادی می گویم اشتباه کردم، باید زودتر برمی گشتم و اگر بپرسید پس چرا حالا که می دانی بر نمی گردی، می گویم که شش هفت ماهی وقت لازم دارم تا خودم را جمع و جور کنم، همین!" ظاهرا در این محیط جدید زیاد هم بد نمی گذرد.
4) خواهش می کنم به یادمان نیاورید که انسان ها تغییر می کنند! این را همه می دانیم، اگر چنین بود و با همین جمله همه چیز ختم به خیر می شد، در همین جامعه های مدنی اروپایی، نه به دادگاهی نیاز بود و نه محاکمه ای و نه مجازاتی! تازه تغییر از چه شرایطی و چگونه؟