۱۳۸۵/۱۱/۱۰

به یاد عاشورای همیشه ی تاریخح و با یاد امام انسان!

آموزگار نسل جستجوگر و متحرک و خودآگاه؛ علی شریعتی، از حسین، شهید همه ی اعصار سخن می گوید:!

"این کیست که چنین خشمگین و مصمم، گرداب فشرده طواف مسلمانان را می شکافد و بیرون می آید و شهر "حرمت و امنیت و قداست" را پشت سر می گذارد؟ دراین هنگام که مسلمانان، همه، رو به کعبه دارند، او آهنگ کجا کرده است؟ چرا لحظه ای به قفا باز نمی گردد تا ببیند این دایره گردنده ای را که در آن، خلق را به آهنگ نمرود، بر گرد خانه ابراهیم می چرخانند"...

"خیل بی شماری از روحانیان همه مذهب های حق و باطل، شرک و توحید، کفر و دین...

چه فرقی می کند؟ در برابر این خطر مشترک: خروج مردی بر "اسلام" ....

می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم . او که قربانی این همه زشتی و جهل است . به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را ، همچنان به پا داشته است .

ترسان و مرتعش از هیجان ، نگاهم را بر روی چکمه ها و دامن ردایش بالا می برم . اینک دو دست فرو افتاده اش، دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان، فرو می افتد، اما پنجه های خشمگینش، با تعصبی بی حاصل می کوشد تا هنوز هم نگاهش دارد . جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر...

...افتاد!

و دست دیگرش همچنان بلاتکلیف .

نگاهم را بالاتر می کشانم .

از روزنه های زره، خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا می مکد تا هروز، صبح و شام، در فلق و شفق به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند. نگاهم را بالاتر می کشانم :

گردنی که همچون قله حرا، از کوهی روئیده و ضربات بی امان همه تاریخ بر آن فرود آمده است، به سختی هولناکی کوفته و مجروح است، اما خم نشده است! نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاریست باز هم بالاتر می کشانم: ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا می ماند و ...

دگر هیچ!

پنج ایه قلبم را وحشیانه در مشت می فشرد. دندان هایی به غیظ در جگرم فرو می رود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند. شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که:

"هستم"، که: "زندگی می کنم".

این همه "بیچاره بودن" و بار "بودن"، این همه سنگین!

اشک امانم نمی دهد: نمی توانم ببینم :

پیش چشمم را پرده ای از "اشک" پوشیده است.

در برابرم، همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد، اما همچنان، با انتظاری ملتهب از عشق و شرم، خیره می نگرم: شبحی را در قلب این ابر و دود باز می یابم. طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته استک

هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک می کند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزید، کنارتر می رود و روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر.

هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید؟ چقدر تحمل ناپذیر است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند ، سیمایی که...

چه بگویم؟

مفتی اعظم اسلام او را به نام یک خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد، محکوم کرده و به مرگش فتوا داده است؛

در پیرامونش، جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند کسی از او دفاع نمی کند .

همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان، بر رهگذر تاریخ ایستاده است. نه باز می گردد،

که: به کجا؟

نه پیش می رود،

که: چگونه؟

نه می جنگد،

که: با چه؟

نه سخن می گوید،

که: با که؟

و نه می نشیند، که...

هرگز!

ایستاده است، و تمامی جهادش اینکه:

نیفتد!

همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین در طول تاریخ ، از آدم تا ... خودش!

به سیمای شگفتش دوباره چشم می دوزم . در نگاه این بنده خویش می نگرد، خاموش و آشنا! با نگاهی که جزغم نیست، همچنان ساکت می ماند: نمی توانم تحمل کنم.

سنگین است: تمامی "بودن"م را در خود می شکند و خورد می کند:

می گریزم:

اما می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم! تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است:

به کوچه می گریزم تا در سیاهی جمعیت گم شوم:

در هیاهوی شهر صدای سرزنش خویش را " که هنوز هستی " نشنوم.

خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر آشفته و پر خروش، می گرید، عربده ها و ضجه ها و علم و عماری و"صلیب جریده" و تیغ و و زنجیری که دیوانه وار بر سر روی و پشت وپهلوی خود می زنند و مردانی با رداهای بلند و ...

عمامه پیغمبر بر سر و

آه! باز همان چهره های تکراری تاریخ! غمگین و سیه پوش همه جا پیشاپیش خلایق!

تنها و آواره به هر سو می دوم. گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم با تمام نیازم می پرسم، غرقه در اشک و درد:

"این مرد کیست" ؟

"دردش چیست" ؟

این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟

چه کرده است؟ چه کشیده است؟ به من بگویید:

نامش چیست؟

هیچ کس پاسخم را نمی گوید!

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است!

مجموعه آثار 19

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی