۱۳۸۵/۰۳/۰۴

به ياد هجرت و شهادت شريعتي
« تمامي تاريخ به سه شاهراه اصلي مي پيوندد: آزادي، عدالت و عرفان! نخستين، شعار انقلاب كبير فرانسه بود و به سرمايه داري و فساد كشيد، دومي، شعار انقلاب اكتبر بود و به سرمايه داري دولتي و جمود. و سومين، شعار مذهب بود و به خرافه و خواب! كار اصلي هر روشنفكري در اين جهان و در اين عصر يك مبارزه آزاديبخش فكري و فرهنگي است براي نجات آزادي انسان از منجلاب وقيح سرمايه داري و استثمار طبقاتي، نجات عدالت اجتماعي از چنگال خشن و فرعوني ديكتاتوري مطلق ماركسيستي و نجات خدا از قبرستان مرگ آميز و تيره آخونديسم!» شريعتي؛ م. آ. 1 ، ص 97 و 98
سه روز مشخص در هر سال، ياد شريعتي را در روح و حافظه من تقويت مي كند. يا شايد بهتر است بگويم كه سه روز در سال بازخواني شريعتي را براي من جدي تر، عميق تر و برجسته تر از روزهاي ديگر مي سازد. و اين هم امري كاملا طبيعي است. در تاريخ ملت ها و اقوام، هميشه روزهايي وجود دارند، كه آن روزها، با توجه به حوادث و اتفاقاتي كه در آن ایام رخ داده است، ياد آور خوشبختي و يا بدبختي آن ملت ها مي توانند باشند. همچنان كه براي ما ايرانيان معاصر، 28 مرداد، روز شومي در تاريخ سرزمينمان به حساب مي آيد. و يا برعكس 14 مرداد، روزي شادي بخش به شمار مي رود، چرا كه در اين روز جنبش مشروطه به پيروزي مي رسد تا حكومت قانون به جاي استبداد استقرار يابد. و ... اما، همانطور كه گفتم، سه روز مشخص، ياد شريعتي را براي من زنده تر مي دارند: دوم آذر (روز تولد) بيست و ششم ارديبهشت (روز هجرت) بيست و نهم خرداد (روز شهادت) و این روزها يكي از آن روزها بود. بيست و ششم ارديبهشت. روز هجرت شريعتي. درست در چنين روزي در سال 1356بود، كه شريعتي، پس از تحمل ماه ها زندان و تحت نظر بودن، بالاخره موفق شد به قول خودش « بر روي قاليچه سليماني سابنا از زندان سكندر بپرد » و راهي غربت و تبعيد شود تا شايد دور از سرزميني كه همه عمررا براي آزادي و رهايي آن رنج برده بود، نفسي تازه كند . تبعيدي كه دوام چنداني نيافت و به هجرت ابدي او انجاميد. به هر حال هر گاه قرار باشد با مناسبت و يا بي مناسبت، از شريعتي سخني به ميان آيدريا، به جاي تعريف و تمجيدهاي رايج و مرسوم، كه ويژه روزگاران شور و شورش بود، شرايط كنوني جامعه ما، از ما، در بزرگداشت ها و تجليل ها چيز ديگري طلب مي كند: شعور، آگاهي و خودآگاهي، كه اتفاقا شريعتي خود، همواره بر اهميت اين مفاهيم تاكيد مي نمود . اساسا يكي از الزامات انتقال فرهنگ پيشرو و بيدارگر، ارتقاء كمي و كيفي سطح خودآگاهي توده هاي مردم و گسترش فرهنگ نقد به مفهوم علمي، بي غرضانه و دموكراتيك آن مي باشد. نقدي كه هيچ آلودگي يي به نفرين و آفرين هاي رايج نداشته باشد و در اس و اساس و ساختار خود، تنها و تنها بر اساس قواعد علمي رايج در جوامع پيشرفته و دموكراتيك استوار باشد. و اتفاقا اين همان چيزي است كه در جوامع استبدادزده كم تر يافت مي شود. به ويژه كشور ما، كه تا آنجا كه به ياد مي آوريم، در چنگال استبداد و ديكتاتوري اسير بوده است. با اين توضيحات، ضروري است كه ضمن بازخواني شريعتي ما بايد به بازشناسي شريعتي توجه نماييم. چه، بازخواني و بازشناسي شريعتي، بازشناخت فصلي از فصولي است كه جو فكري و فرهنگ زيستي ما را تحت تاثير خود قرار داده است.
شريعتي با توانايي هايي كه داشت موفق شد، در جامعه خفقان زده ما، نسلي از روشنفكران و جوانان را به سوي خود جذب كند و به ميدان فكر و مبارزه بكشاند؛ مبارزه ای كه سال ها بود او را از انديشيدن بدان باز داشته بودند. او بر نسلي و قشري از جامعه ما تاثير گذاشت كه تشنه آموختن، اعتراض كردن و به شورش بر خاستن بود. نسلي كه سمبل هاي خود را ديگر نه از هاليوود و «ستاره» هاي آن مي گرفت و نه از چهره هايي كه مجلات رنگارنگ همگام با قدرت سياسي حاكم ، براي آنان الگوسازي مي نمودند. آن نسل، مي خواست خودآگاهانه حرف بزند، خودآگاهانه عمل كند و خود براي سرنوشت خود تصميم بگيرد. اين همان نسلي بود كه مخاطب شريعتي بود. نسلي كه سر انجام به پا خاست و به مبارزه يي بي امان با استبداد برخاست. حال اينكه، بعد به چه سرنوشتي دچار شد، و حاصل زحماتش را چه كساني به يغما بردند، موضوعي است كه به بحث كنوني ما ارتباط مستقيم ندارد. بر اين اساس، اينك به جاي تجليل صرف و گرامي داشتن شريعتي، بايد او را بازخواني و بازشناسي كنيم. و در نخستين گام، ما بايد دست آوردهاي وي را مورد بررسي و ارزيابي قرار دهيم، و آنگاه ازخود بپرسيم؛ انديشه و راه و روش شريعتي، امروز به چه كارمان مي آيد؟ شريعتي چه كرد؟ چه گفت؟ و چه راهي پيش پاي ما گشود؟ و برجسته ترين دست آورد و يا دست آوردهايش كه هم اكنون نيز براي ما و جامعه ما مي تواند به كار آيد، كدام است؟
در شناخت شريعتي (1)
«بازگشت به خويش , نه آنچنان كه پس از مد شدن مخالفت با غرب زدگي , خود همين غرب زده ها باز آن را مد كرده اند و نمي دانند كه بازگشت به خويش , به مدرن شدن و تظاهر كردن و به فرنگي بد گفتن و به آداب و رسوم كهنه بومي و ارتجاعي برگشتن نيست . بازگشت به خويش , يك نهضت عميق و دشوار خودشناسي و خودسازي است , لازمه اش شناختن تمدن و فرهنگ اروپا است , شناختن دنياي امروز با همه زشتي ها و زيبايي هايش و نيز شناختن تاريخ تمدن و فرهنگ و ادب و مذهب و اصالت هاي انسان و عوامل انحطاط و ارتقاء تمدن و اجتماع ما و تفاهم با توده مردم و تجانس با متن جامعه » ... شريعتي , م. آ. 5 , صفحات 113و 114
پیش گفتار
در بازخواني و بازشناسي شريعتي , چند نكته عمده و اساسي وجود دارد كه بدون توجه به آن ها, هر گونه قضاوت درباره آثارفكري _فرهنگي وي و تاثيرات سياسي _ اجتماعي او , ناقص , غير علمي و گمراه كننده خواهد بود . اين چند نكته اساسي كه هنگام بازخواني و بازشناسي شريعتي , مي بايست مورد توجه قرار بگيرند, عبارت هستند از:* شرايط فرهنگي و سياسي حاكم برنظام هاي سياسي و حكومتي جهان* موقعيت روشنفكران و پارادايم هاي مسلط بر جو روشنفكري* شرايط و اوضاع سياسي, اجتماعي و فرهنگي حاكم برجامعه ايران* نيروهاي مذهبي درون جامعه ايران, مناسبات آنها با قدرت و جايگاه اجتماعي و فرهنگي آنها بديهي است كه بدون درك درست اين موقعيت ها و بدون ارزيابي درست و اصولي شرايط آن روز, هر گونه قضاوت درباره شريعتي و چگونگي تاثير فعاليت هاي وي, همراه با يك تحليل جامع و علمي نخواهد بود .اما اين نيز طبيعي است كه در يك مقاله نسبتا كوتاه, پرداختن به همه اينها امكان پذير نخواهد بود . با اين همه, براي قرار گرفتن در چنان شرايط و فضايي, سعي مي كنم تيتروار و خيلي كلي به شرايط گوناگون اجتماعي , فرهنگي و سياسي داخلي و بين المللي آن روزها اشاره يي _ هر چند نه جامع و عميق _ داشته باشم . عصري كه شريعتي در آن مي زيست, جهان بين دو ابر قدرت سياسي جهاني به نوعي تقسيم شده بود . دو كشور قدرتمند شوروي و آمريكا, جهان را بين خود قسمت نموده و هركدام نيز اقمار خاص خود را داشتند . بلوك شرق و پيمان نظامي ورشو, نيروي نظامي رقيبي براي آمريكا و اقمارش در پيمان نظامي ناتو به شمار مي رفت . دخالت هاي اين دو كشور در جغرافياي سياسي جهان برهيچ كسي پوشيده نبود . اگر آمريكا , ويتنام و كامبوج و لائوس و ... را مورد تاخت و تاز خود قرار مي داد, در عوض, شوروي نيز بهار پراگ را در هم مي شكست و آن كشور و كشورهاي ديگر از جمله افغانستان را به بهانه حمايت از دولت هاي متحد خود, اشغال مي نمود . در چنين شرايطي بود كه روشنفكران كشورهاي جهان سوم, كه در پي استقلال اقتصادي و سياسي خويش بودند, به مبارزه با پديده استعمار و امپرياليسم برخاستند . اساسا دهه هاي 60 و 70 ميلادي , شامل لحظاتي از تاريخ مي شود, كه از آن تحت عنوان انقلابات رهايي بخش ملي و طبقاتي ياد مي شود . امري كه باعث شد تا تعبيراتي چون «عصر كبير آگاهي خلق ها» زيبنده آن دوران گردد . دهه 60 و هفتاد كه بر پيش زمينه هايي چون انقلاب اكتبر , انقلاب چين , رهايي هند از استعمار انگليس , ملي شدن نفت ايران , ملي شدن كانال سوئز و ... استوار گشته بود, روند انقلابي خودرا با انقلابات ويتنام به رهبري هوشي مينه, كوبا به رهبري كاسترو و چه گوارا , الجزاير به رهبري بن بلا , تشكيل سازمان آزادي بخش فلسطين به رهبري عرفات , ابواياد, ابوجهاد و فاروق قدومي و نفوذ گسترده آن بر ديگر جنبش هاي رهايي بخش , شكل گيري جنبش آزادي بخش اريتره , جنبش ظفار, و ... ادامه داد . درچنين فضايي كه آكنده از درگيري , مبارزه و مقاومت بود, بيشتر روشنفكران برجسته جهاني به تلاش هاي خود وجهه يي سياسي و راديكال بخشيدند . و از آنجايي كه شاخص ترين و مستقل ترين آنها نمي خواستند خود را در كنار يكي از اين دو ابرقدرت ببينند, با طرح ها و نظريه هايي به ميدان آمدند كه گزينه سومي به شمار مي رفت . روشنفكران برجسته يي چون ژان پل سارتر, متفكرين مكتب فرانكفورت, فرانتس فانون, و ... چهره هاي شاخص و نمونه يي از اين دست روشنفكراني به شمار مي رفتند, كه در آثار خود به نوعي نظريه مقاومت و مبارزه را اشاعه مي دادند. اين چهره هاي مطرح روشنفكري, به نسل جوان , روشنفكران , دانشجويان و ديگر نيروهاي آگاه و مبارز سياسي _ فرهنگي در مبارزاتشان, الهام مي بخشيدند . نيروهاي مبارز و روشنفكر ايراني نيز,طبيعتا نمي توانستند خودرا از آن تاثيرات دور نگاه دارند . جنبش روشنفكري در ايران معاصر, به ويژه پس از كودتاي 1299 به بعد, به شدت تحت تاثير ماركسيسم و آموزه هاي لنين قرار گرفت . حجم آثار و فرآورده هاي ادبي , سياسي و فرهنگي , محتواي فكري و جهت گيري آنان و توليدكنندگان آن آثار, همگي حكايت از آن داشت و دارد كه بيشتر آنان با گرايشات چپ ماركسيستي پا به عرصه وجود فرهنگي گذاشته بودند . از تقي اراني گرفته تا صادق چوبك, از جلال آل احمد و خليل ملكي گرفته تا احمد شاملو, از علي اصغر حاج سيد جوادي و بزرگ علوي و ساعدي گرفته تا صمد بهرنگي , علي اشرف درويشيان و احمد محمود و شعاعيان... نشان مي دهد كه اين توليد كنندگان چيره دست فرهنگ و ادب و سياست كشور ما, حداقل در مراحلي از حيات فرهنگي _ سياسي و ادبي خويش تحت تاثير ماركسيسم, جهان بيني و جهان شناسي آن قرار داشته اند . بيشتر روشنفكران جامعه ايران تا قبل از انقلاب, به طور عام, يا ايده هاي خويش را از لنين , چه گوارا و كاستريسم مي گرفتند و يا مائويسم و تروتسكيسم و يا روشنفكراني چون سارتر و ماركوزه و امثال آنان .اما , پس از گشوده شدن جبهه هاي مقاومت و خودجوش ملي كه در عين حال خود نيز نمي توانست از تاثيرات جوامع استعماري در امان باشد , شرايط فرهنگي جوامع استعمارزده , دستخوش تغيير و تحولاتي عظيم و بنيادين گرديد . و نه تنها رهبران مستقل خويش را در كوران مبارزه و از دل مبارزات رهايي بخش ملي خلق نمود , بلكه خود به توليد چهره هاي برجسته و نيرومندي از روشنفكران ملي و بومي نيز دست زد . اين چراغ هاي راه, و سمبل هاي روشنفكري و مبارزه, به تدريج و همراه با شكل گرفتن جنبش هاي رهايي بخش ملي با ايده ها و آرمان هاي منطقه يي و فرهنگي بومي, و تحميل خود بر جهان بيني ها و فرهنگ هاي وارداتي, روزنه يي جديد فراپيش نسل جوان, مبارز و آگاه جهان سومي قرار داد . ايده ها و آرمان هايي كه به دليل مستقل بودن, نو بودن , و به همان دليل نيز فاقد تجارب لازم بودن, نمي توانست تناقضاتي را نيز با خود حمل نكند . تناقضاتي كه خود ناشي از شرايط عيني و منطقي حاكم بر جو علمي _ فرهنگي و ايدئولوژيكي حاكم بر فضاي جهاني بود. روشنفكر بومي در عين حال كه شاهد پيشرفت و پيشتازي و توسعه همه جانبه جوامع غربي بود, عقب ماندگي , گذشته گرايي و بازماني از قافله تمدن جوامع خودي را نيز مي ديد او را آزار مي داد و با پرسش هايي مواجه مي ساخت كه پاسخ به آنها نمي توانست يكدست , شسته رفته و فاقد تناقض باشد; براي پيشرفت , رهايي , تكامل و توسعه جامعه , از كجا آغاز كنيم؟ چه چيزهايي را بايد از جوامع متمدن گرفت و چه چيزهايي را بايد پس زد؟ چه بايد كرد؟ آيا بايد از «فرق سر تا نوك پا فرنگي شد» و يا با بازگشت و پناه بردن به سنت هاي خودي , جامعه خودرا در پيله يي بسته قرار داد؟ آيا گزينه سومي وجود دارد؟ و اگر وجود دارد, آن كدام است؟پاسخ به اين پرسش ها براي بخشي از روشنفكران , كه عموما يا حكومتي از آب در مي آمدند و يا از مزاياي حكومت بهره مند مي شدند, يا اساسا مطرح نبود, و يا اگر مطرح بود, پاسخ آن چندان مشكل نبود. تسليم ... پذيرش و كنار آمدن . پايان اين نوع نگاه و بينش , با استعمار به همزيستي مسالمت آميز رسيدن بود . در روي ديگر سكه فرهنگي و ساختار اجتماعي ما, اما نيروها و بنيادهايي قرار داشتند , كه به تنها چيزي كه باور نداشتند, همانا تغيير , تحول و توسعه بود . اين نيروي مقتدر, مسلط و تاثير گذار , نيروي سنت و حافظ و پاسدار وضع موجود بود . نيرويي كه نمايندگان با نفوذ , پر قدرت و حاكم خود را در همه عرصه هاي اجتماعي , فعال و دست اندركار در اختيار خودداشت .

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی